سلام
مطلب یکُم:
اهل دید زدن و اینها که نیستم اما گاهی اوقات یک چیزهای عجیب و
نامانوسی می بینم که کمی خط نگاهم مشغولش می شود. چندی پیش در همین دهه فاطمیه که
گذشت توی دانشگاه اول کشور، پشت مسجد دانشگاه دو تا دختر خانم مثلاً دانشجو نشسته
بودند کنار یکدیگر و آینه در دست و توی عوالم خودشان زده بودند توی کار بزک و طره
هایی را که جابجا شده بود سر جایش قرار می دادند تا نکند خدایی نکرده خط سیر این
طره ها به جای اینکه دل یک پسر را به قلب این خانم ها بکشاند و عشق آنها را برای
مدتی در دل پسرها بکارد ببرد توی جوی آب در دانشگاه!!!!!! جالب اینجاست از چند
هفته پیش وسط اتوبوس های دانشگاه میله کشیده اند تا آقایان عقب اتوبوس بنشینند و
خانم ها هم در نیمه ابتدایی اتوبوس… فرهنگ میله ای… خدا به دادمان برسد…
منحرف نشویم! خدا کند قبل از این که چیزی وارد این مملکت شود فرهنگش بیاید حتی
علم… حتی شخصیت دانشجویی…
محیط مقدس دانشگاه::دانشجو::پشت مسجد::دهه
فاطمیه::بزک… این است وضع ما… البته شاید من املم و نمی فهمم؛ شاید خوب است
این رفتارها و کردارها. ولی تا آنجا که میدانم در همان آمریکای مستکبر در دانشگاه
های تراز اولش دانشجو حق اینکه از یک مقدار جلف تر بیاید دانشگاه ندارد. یعنی
قانون است که طرز لباس پوشیدنتان باید از یک سری اصول تبعیت کند وگرنه… حالا
اینجا شما به یک آقا پسر ((روشنفکر)) و یک خانم متشخص روشنمُخ بگو با این لباس نمی
توانی وارد دانشگاه شوی:
–
دلم می خواهد؛ به شما چه آقا (تا 10 نفر به صورت مجزا)
–
یار دبستانی من با من و همراه منی … (بیش از 10 نفر به
صورت تیمی)
مطلب دوم:
چرا اگر یک چیزی توی ذهن ما در مورد یک دوست، یک
شاگرد، یک استاد یا هر کس دیگر نقش می بندد دیگر به هیچ صورت قابل پاک شدن نیست و
تا قیام قیامت هر که از ما بپرسد فلانی چه جور آدمی است می گوییم: آخ آخ این یارو
یک آدمی است آن سرش نا پیدا! حالا جالب این است و ما فقط یک رفتار از او دیده ایم
آن هم در شرایطی که از درکش عاجز بوده ایم حالا تعمیمش داده ایم به کل مرام رفتاری
و اخلاقی طرف مقابل! راستی چرا بعضی فکر می کنند هرچه آنها می گویند درست است و
بقیه در این زمینه حالیشان نیست و وقتی برایشان توضیح میدهی اصلاً گوش نمی دهند که
چه می گویی!
باورت نمی شود یک نفر از دوستان من این گونه
است؛ دارد دیوانه ام میکند… بعضی وقت ها هم آنچنان ما را جلوی اساتید ضایع می کند
که کفری می شوم… حتی یکی دو بار صحبت هم کرده ام با او اما افاقه نکرده… ولش
کن! شما اینگونه نباشید… دلتان بزرگ باشد…
مطلب سوم:
میدان امام حسین (ع) را یادتان است؟؟ اگر بدانید
چقدر خوشحالم… آن دوست ما از آن کار بیرون آمده و بعد از 4 ماه که از او بخبر
بوده ام اویل سال فهمیدم با پشیمانی از آن کار شوم در آمده و در یک محلی مشغول به
کار است تا بدهکاری های سنگین ش را صاف کند. همه در به در دنبالش بودند. نه می
دانستیم کجاست نه شماره ای از او داشتیم. همه برای ش برنامه ای داشتیم؛ یکی دنبال کار
دانشگاهش که 7 ماهی می شود از آن بیخبر بوده، یکی دنبال کار بهتر برایش، یکی پول
جمع می کند تا مقداری از بدهی هایش صاف شود و با خیال بهتری برود دنبال درسش و…
آخرین خبر از او این چنین بود: دیگر رو ندارم در
صورت دوستانم نگاه کنم، خجلم! و آخرترین خبر که: برایم دلسوزی نکنید، ولم کنید…
و دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد…
اما
2 روز پیش چراغش در جیمیل روشن بود انگار در
بهشت بودم… آنقدر PM دادم تا جوابم را داد… می گفت دیگر زیر آسمان
خدا هم جایی ندارد… آخر اگر شما بدانید چقدر تحت فشار است درکش می کنید… با هر
زوری بود و با شرط اینکه به کسی نگویم شماره اش را گرفتم و به خواهش خودش که فردایش
به او زنگ زدم طی 24 دقیقه مکالمه امید هایی به او دادم که اگر خدا بخواهد موثر خواهد
بود… قرار شد پنج شنبه ببینمش… دل توی دلم نیست تا حتی قند در آن آب شود…
فقط منتظر 5 شنبه ام… قسمتان می دهم دعا کنید که خدا کمک کند بتوانم نور امید را
در دلش روشن کنم…
مطلب 4م:
گوش من منتظر
پیام تو را
جان به جان
جسته یک سلام تو را
در دلم خون
شوق میجوشد
منتظر بوی
جوش جام تو را
ای ز شیرینی
و دلاویزی
نبوده دام تو را
یاحق