«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ» ﴿البقرة: ٢١٦﴾
«فَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا
شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّـهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا» ﴿النساء:
١٩﴾
خوب بالاخره دیشب راه افتادم و صبح به تهران رسیدم! مسافرت
با اتوبوس از کابوس های زندگی من است اما همیشه خدا در این موضوع کوچک هم معنای
واقعی این دو قسمت از این دو آیه قرآن را برای من به نمایش می گذارد. صبح بعد از
نماز که انتهای اتوبان قم-کاشان آن را ادا کردم این را فهمیدم. یعنی در تمام این
7سال که با اتوبوس راهی دانشگاه یا خانه و کاشانه خود میشوم این را به من نشان
داده اند. به جرات می توانم بگویم اگر کسی آنجا نبود با یک فریاد شوق آمیز و با
تمام وجودم می گفتم:
خدایاااااااااااااااااااااا شکرت…
و
در خاک های بیابان به سجده می افتادم و با سلول سلول بدنم
اظهار شرمندگی می کردم. مگر می شود از عظمتت، از مهربانی ات از… سخن کرد؟ مگر می
توانم بگویم که هستی؟ نه… نمی شود…
یعنی خدایا، وقت مرگم می توانم راضی باشم از بودنم؟ می
توانم شرمنده نباشم؟ می توانم بگویم فقط یکی از قدم هایم خالصانه در راه تو بود؟
کاش بشود…
و اما عصر جمعه…
آهنگ دلنشین فیلم مرسدس با آهنگ سازی مرحوم بابک بیات که
کاش می شد نت هایش را این جا توی این وبلاگ بنوازم و تو را هم در این حس زیبا شریک
گردانم…
هوای نمناک بهاری و آسمانی دلتنگ از غیبتتان که هق هق ش می
گیرد و گاه گاهی اشک می ریزد و نفس سردش
را از لای پنجره به نوازش صورتم فوت می کند…
و اماتر دل تنگ
من…
عصر جمعه که می شود یاد گرمای غروب های اهواز می افتم.
کوت عبدالله…
مردمی سوخته در آفتاب گرم جنوب
نم نابود نشدنی هوا
انتظار را می شد در چهره هر یک تفسیر کرد
پیرزنی که دمپایی هایش را جفت کرده بود در خانه و سبزی می
فروخت برای گذران زندگی
پیر مردی چشم دوخته بود به غروب
و دختربچه ها و پسریچه هایی که شکم صابون زده بودند به به
به… [ آهای کاتب اشکم را در نیاور؛ اصلاً نگو، باشد برای وقتش]
و من که پیاده راه افتاده بودم توی این کوت دلگیر
اگر خوب نفس می کشیدی بوی خون…
دیوانه ام کردی، بس است…
*************
این را هم یک بنده خدایی برایم فرستاد در حین پست نویسی امروز:
سلامت بگویم که در خاطری گر چه از چشم دوری به دل حاضری…
یا حق