سلام ای کسی که حرف هایم را جز خودم میخوانی! سلام
دیدی برایت آهنگ هم گذاشته ام تا حظش را ببری؛ ببین چه شده است… از شهادت دکتر تا به حالا به روز نکرده ام! گرد از کلوخ هایم آهنگ سفر به کلامم را کرده اند و خاکی بر روی ذهنم پاشیده اند که دیگر مرا یارای نوشتن هم نیست! خدا، تو تنها کسی هستی که فعلاً برایش می نویسم. نگاه کن عزیزم… دستهایم را میبینی که چطور حرفهای دلم را روی این کلید های سیاه میکوبند… حرفهای سیاه از دلی سیاه بر کلید های سیاه… نازنینم می بینی که چگونه دلم برای یک بار هم که شده با عقلم یک نفس می گویند پشیمانیم… عزیزم می بینی چشمانم دیگر سو ندارند تا به آسمان نگاه کنند و همچون چشمه ای از برای تنگی دلم در فراقت بجوشند… رفیق شب های بی کسی من! میبینی بغضی خشک که می آید و می رود و دلم را می شکند… خوب لا مذهب منفجر شو دیگر، تو تنها آیروی منی در نزد دوست… جان یاسین بشکن… خدایا! میبینی حتی التماسش هم می کنم… می بینی خدا! سرم درد می کند، شاید برای نوشتن درد می کند… اما پشیمانی همه چیز را از من گرفته، حتی نوشتن را…
پی نوشت: راستی خدا! دیدی تولدم عشقم علی بن موسی (ع) گذشت و برایش کلمه ای ننوشتم… فقط صبحش برایش قدری دلتنگی کردم…