ماه عزیز

سلام

دوست خوب نعمتی است لذتبخش. دوستی که در غربت شهری غریب تنهایت نگذارد و همچون برادری هوایت را داشته باشد. جایتان خالی پریشب خانه همین دوست بودیم برای صرف افطاری. 3تا خانواده نوپا بودیم و اولین افطاری ما بود و اولین میهمانی در منزل تازه اجاره شده ی دوستی که 2 هفته پیش عروسی اش را جشن گرفت. شبی شیرین و به یادماندنی بود. افطار را که نوش جان کردیم، نشستیم به حرف زدن و خندیدن. از آقایان تعریف و دلقک بازی بود و از خانم خنده. خوشحال بودم از این که ماه بانو با فاصله 600 کیلومتری از پدر و مادرش غم دلتنگی را فراموش کرده و لبخند بر لب دارد. بعد از این مراسم زد به سرمان که برویم سینما فیلم ببینیم، آنهم فیلم گذشته. 6 نفری سوار پراید جعفر شدیم و با سرعت زیاد به سمت سینما ایران حرکت کردیم. نا گفته نماند که حسن و بانویش چهارپنجم افطاری را که دست نخورده بود بین خانواده من و جعفر تقسیم نموده تا برای سحری از آن بهره کافی را ببریم. لیکن پس از تماشای فیلم، از آنجاییکه برای میل سحری به خانه هایمان نمی رسیدیم تصمیم گرفتیم 2 تا نان سنگک گرفته و در پارکی نشسته و سحری مذکور را نثار جان و دلمان کنیم. جایتان خالی همین کار را هم کردیم و جهت ادای فریضه نماز به سمت خانه ما روانه گشتیم و در مسجد مجاور سری به سجده فرو گذاشتیم و به شکر اندر نعمات مستفاض در شب گذشته زبان در دهان گرداندیم به امید مزید نعمت؛ و پس از آن خانواده ها را بدرقه نموده و خودمان راهی خواب شدیم. جایتان خالی…

حسرت: یازدهمین روز ماه میهمانی رو به پایان است. چه کرده ای ای نویسنده این این خطوط؟
دارم دیوانه می شوم، هیچ کاری نکردم در این 11 روز که برای میزبان نازنین، کمی متفاوت باشم. کمی بهتر، مهربانتر، با وجدانتر، صادق تر، خالص تر و زیباتر از آنچه قبل از میهمانی بوده ام. آدمی همین میهمانی های ساده هم که می رود، قبلش دوش می گیرد، خودش را مرتب و معطر می کند. یکی از لباس های خوبش را بر تن می کند. خودش را متفاوت می کند با آنچه که در خیابان و خانه و … هست. پا که در میهمانی می گذازد بهترین کلمات ذهنش را می نهد اول صف. لبخند را بر صفحه صورتش منقوش می کند. سعی می کند بهترین اخلاق را از خود بروز دهد. جوری می شود که دانه مهر خود را در دل میزبان می کارد. ولی…

ولی حال که در بهترین میهمانی عالم میهمانیم، چه چیزمان فرق کرده با قبل از آن؟! رفتارمان، نمازمان، فرهنگمان؟ چه چیزمان؟ 11 روز گذشت… خدایا چه کنم که در صبح روز عید فطر که دارم به رمضان می گویم الوداع، تو از من راضی باشی؟ خدایا نفسم قدرتی یافته بس عجیب! آنقدر قوی که حقاً ضعیف النّفسم. خدایا، آنقدر اسیر این دنیا شده ام که  آزادی در آغوش تو را فراموش کرده ام. دوستت دارم، گذر رمضان عزیزم را کندتر کن. ای مهربانترین مهربانان…

“بخشی از وداع مولا زین العابدین (ع) با ماه مبارک رمضان”
بدرود اى بزرگ‏ترین ماه خداوند و اى عید اولیاى خدا. بدرود اى همدم ما که چون بیایى، شادمانى و آرامش بر دل ما آرى و چون بروى، رفتنت وحشت خیز است و تألم افزاى. بدرود اى همسایه‏اى که تا با ما بودى، دلهاى ما را رقت بود و گناهان ما را نقصان.  بدرود اى یاریگر ما که در برابر شیطان یاریمان دادى و اى مصاحبى که راههاى نیکى و فضیلت را پیش پاى ما هموار ساختى.  بدرود که آزاد شدگان از عذاب خداوند، در تو چه بسیارند، و چه نیکبخت است آن که حرمت تو نگه داشت.  بدرود که چه بسا گناهان که از نامه عمل ما زدودى و چه بسا عیبها که پوشیده داشتى. بدورد که درنگ تو براى گنهکاران چه به درازا کشید و هیبت تو در دل مؤمنان چه بسیار بود.