رجبیون…

سر از خاک بلند می کنی؛ اطرافت را می بینی که هر کسی در پی پناهگاه است و کسی را به کسی کاری نیست؛ یکی فریاد می زند يَـٰلَيْتَنِى ٱتَّخَذْتُ مَعَ ٱلرَّ‌سُولِ سَبِيلًا؛ و آن دیگری در کناری با چشمانی گریان و صورتی غبارآلود با حسرت زمزمه می کند و بریده بریده می گوید يَـٰوَيْلَتَىٰ لَيْتَنِى لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا… گروهی را می بینی که پشت دستشان را می گزند و گاهگاهی به اطراف می نگرند، انگار که می خواهند کسی نبیندشان؛ وَكَانَ يَوْمًا عَلَى ٱلْكَـٰفِرِ‌ينَ عَسِيراً…

و تو هنوز در نیمه های راه ایستادن! ترس تمام وجودت را گرفته است؛ هرچه تأمّل می کنی و اعمالت را زیر و رو می کنی تا چیزی برای عرضه پیدا کنی هیچ نمیابی… هیچ… زبانت در کام خشکیده است، دستانت به رعشه افتاده اند… پاهایت تاب ایستادن ندارند، و هنوز هیچ پیدا نکرده ای از اعمالت تا عصای دستت کنی و مایه دلگرمی ات! اشک در چشمانت جمع شده است؛ بغضی خشک و خاردار در گلویت محبوس شده و در  آن بیابان گرم و سوزان دودآلود که کسی را به کسی کاری نیست جمله ای در تاریک خانه دلت جرقه ای می زند. روشنش می کند کمی امید می دهد و بیشتر می شود. کم کم راه خود را پیدا می کند و روی زبان جاری می شود: یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ. بغضت می ترکد و اشکت می جوشد و به پهنای صورت جاری می شود. سوی چشمانت بیشتر می شود و گوشهایت شنواتر و ذهنت بازتر… از جایی نورانی این صدا طنین انداز می شود که:

rajabiun