آرزو…

شب قشنگی است، شب آرزوها…

تا به حال بچگی کرده ای؟ دیروز برای خدا بچگی
کردم… پست دیشبم هم راجع به همان بچگی بود و علی القاعده هم خودش نوعی بچگی بود
که پاک شد… الان آرزی این شبم این است که از بچگی دیروزم بگذرد مهربان ترین
سلطان عالم…

___________

دو سه تایی بودند… وارد خانه شدند؛ خانه که
نه، اتاقی بود که پدر سالها بود که نبود. یک مادر، یک پسربچه و 2 تا دختر که یکی
شان در عالم کودکی خودش بود و دیگر چادری گل گلی بر سر داشت و نوجوان بود…

یکی شان از پسربچه پرسید: عزیزم دیشب چی خوردی؟

پسر بچه: نون و پنیر

– صبح چی؟

– نون پنیر

– ظهر؟

– نون و …

– به مادر هم
کمک می کنی؟

– اوهوم… [با
صدایی دورگه بچه گانه] بعضی از لباسا رو می فروشم… (یادم می آید که بیش از 1000
تومان نمی شد)

از مادر هم پرسید که چگونه امرار معاش می کند و
مادر توضیح داد…

در آخر رو کرد به دختر چادر گل گلی که دیگر داشت
می شد کدبانویی برای خودش آن هم در آن سن کم و گفت: دخترم آرزوت چیه؟

  که
مامانم دیگه نره لباس بشوره و تو خونه پیش ما باشه…

وقتی دیدم این صحنه ها را اگر دوستم نبود صورتم
خیس شده بود! آنقدر زور زدم تا راه نفسم را باز کردم…

آرزوی دیگرم آن است که دختر چادر گل گلی به
آرزویش برسد…

راستنی آرزوی تو چیست؟

یا علی


پی نوشت: کی هر غنی می شود عبدالغنی؟

محبت…

سلام

محبت بر 3 قسم است، نه بگذار این گونه بگویم؛ انسان ها در برابر محبت
به 3 گروه تقسیم می شوند
:

1. آنهایی که وقتی به شان محبت می شود انگار نه انگار که مورد محبت
قرار گرفته اند. بسیار عادی برخورد می کنند یعنی فکر می کنند این از قوانین طبیعت
است و یک چیز روتین است و فوری یادشان می رود و اگر محبتی هم به آنها نشود انتظاری
نداشته و این را هم فوری یادشان می رود
.

2. کسانی که وقتی به آنها محبت می کنی احساس غرور می کنند که «به
به عجب آدمی هستم که به من محبت کرد؛ اصلاً وظیفه اش بود»!!! و محبت طرف مقابل را وظیفه
ای می داند در قبال خود و اگر به او محبت نشود عصبی می شود که «بی جا می کند که
نمی آید این کار را برای من انجام دهد
«.

3. گروهی که وقتی به آنها محبت می شود احساس شرمندگی می کنند و طرف
مقابل را بزرگ می شمرند که به آنها محبت کرده نه این که خود را بزرگ بدانند و
بزرگی خود را دلیل محبت بدانند. این گروه هیچ گاه مغرور نمی شوند و همیشه خود را
بده کار می دانند و در پی جبران می روند
.

و افراد همچنین نظر محبت کردن به 3 گروه تقسیم می شوند:

1. افرادی که اصلاً محبت نمی کنند؛ «مگر بی کارم، چه چیز نصیبم می
شود؟ اگر پول هست ما هستیم
«

2. افرادی که محبت می کنند اما… اما یادشان نمی رود که محبت کرده
اند، تا آخر عمر اگر قصوری آن هم سهواً از محبت شونده ببینند می گویند:«آخ آخ، بشکند
این دست که نمک ندارد، دیدی چطور جوابمان را داد، حالا نمی خواهی جبران کنی چرا از
پشت خنجر می زنی؟» و تا جایی که بتواند افسرده می شود

3. گروه سوم محبت می کند و هییییچ چشم داشتی ندارد. یعنی باز می
شود قضیه قناد و پدر و طفلش که از مثال های قشنگی است برای جایگاه این گونه افراد
:

پدر و پسر بچه ای بازیگوش وارد قنادی می شوند و پدر نوعی شیرینی سفارش می
دهد! در این حین قناد نگاهی به پسر بچه می کند که دارد با حسرت به یکی از کلوچه های
مغز دار نگاه می کند! می رود و یکی از آنها را به بچه می دهد و پسر بچه هم بدون
اینکه چیزی بگوید کلوچه را از دست قناد می قاپد و از قنادی بیرون می رود و در را
محکم به هم می کوبد! قناد که هیچ توقعی از بچه ندارد خم به ابرو نمی آورد و مطمئن
است او که باید می دیده دیده است. وقت حساب و کتاب با پدر که می رسد پدر پول
شیرینی سفارش داده را پرداخت می کند اما به خاطر کلوچه تشکر ویژه می کند و پول آن
را می پردازد آن هم شاید 2 برابر تا فهم قناد را به طریقی تحسین کرده باشد و محبت
او را جبران


حال ما از این گروه بندی ها جزء کدام دسته
ایم؟

پس قناد باش در محبت کردن و طرفت را بچه
حساب کن و جوابش را از خدا بخواه و وقتی محبتی به تو شد مثل بچه نباش و ظرفیتش را
داشته باش و در مقام جبران برا…

یا حق

خسته نشده ام…

خدایا خسته شده ام…

نه از نعمت های قشنگت، نه از مردم دوست داشتنی
ات، نه از سختی هایی که محبت و عشق خود را به من با آنها ثابت می کنی. نه از دنیا
و روزگارت که برخی از مردمانت هر روز جور و ناجور آن دو را مورد هجمه های کلامی
خود قرار می دهند… نه نــــه… از هیچ کدام از این ها خسته نشده ام…

خسته شده ام از خودم… از نفسم… از خودی که
برایت هیچ نبوده ام… نه اینکه تو مرا هیچ حساب نکردی که مرا انسان حساب کردی که
ام آفریدی… خودم برایت هیچ بودن را تجربه کرده ام… یعنی خدایا… شکر نعماتت،
چشم باز کردن و تفکر در عظمتت… همه و همه پیشکشم… سرکشی نفس نا فرمانم را
چگونه جواب گو باشم…

ای نفس

شاکی ام از تو، تو که مدعی عاشقی  هستی… و هیچت شبیه عشاق نیست… چه عشقی که
لحظه ای به فرمان محبوبت سر ننهاده ای؟ کو؟ کجاست آن همه ادعا؟ خسته شده ام از
دستت که شرمنده ام کردی… خجالت زده ام کردی… روز به روز مرا از او دورتر می
کنی او که مثلاً معشوق من است خود را به می رساند و دست بر شانه هایم می گذارد و
برم می گرداند و می گوید بنده ی من؟ از من خسته شده ای؟ سر به زیر می اندازم و می
گویم مولای نازنین من، به شوکتت قسم که از تو روگردان نشده ام جز از خجالت… باز
مرا در آغوش می گیرد و با چشمی پر از اشک به صورت مهربانش که تجلی می شود در زندگی
شیرینم نگاهی می اندازم و باز می گوید برو جلو که من پشتیبان تو ام… خسته نشو…
نه از نفست، نه از هیچ چیز دیگر که منِ الله خدای تو ام………..

سلول به سلول بدنم یک صدا فریاد می زنیم:

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستت دارم…