اشتباه که شاخ و دم ندارد

سلام

اصولاً می خواستم این پست دیشب را که در حالتی مابین زمین و آسمان نوشتمش و حالتی غیر عادی داشتم پاک کنم. اما گفتم بگذار باشد هر وقت دیدم یادم بیفتد که اشتباه کردم که اصلاً آن پست را گذاشتم. آدم نباید که بچه باشد هر شد فرتی توی این لوح به نمایش گذارد که. چون حس می کنم پستم بوی ناشکری می دهد. فقط قسمت دومش را که رنگی هم کرده ام می شود رویش حساب باز کرد. بگذریم… نه؟

آقا سحری را خوردیم. الان پریم می خواهیم اگر شد یک کاتالوگ درست کنیم و سر صبح برویم پرینت کنیم برای داوران جشنواره خوارزمی آن هم از نوع جوانش. دعا کنید مقام بیاوریم… هرچند از خیلی وقت است فهمیده ام که توی خوارزمی جوان، گوشتان را بیاورید، پ ا ر ت ی بازی است. گوشتان را ببرید. تازه می خواهم اگر شد پایان نامه را هم زور بزنم امروز تمام کنم.

دیشب شب قشنگی بود. خیلی قشنگ…

یا علی

———————————

پی نوشت شادی: آن قدر خوشحالم که نمی دانید. یعنی آنقدر خوشحال بودم سحر که یادم رفت راجع به آن چیزی بنویسم؛ صبح سحری را گرفتم و آمدم اتاق و یکی از مهتابی ها را روشن کردم تا 2 دوست دیگر که اهل سحری خوردن روزه داری نیستند اذیت نشوند. اما تا روشن کردم یکی از آن دو نفر چشمانش را باز کرد و گفت: «به به سحری» و از تخت پایین آمد و رفت آبی به صورت زد و آمد نشست کنارم. خورد و من با هر لقمه اش ته دلم خدا را شکر می کردم و شعفناک شده بودم. من که سحری خورده بودم دوست داشتم دستور بدهد من اجرا کنم. نشستم با روی خوش قضیه سحری را که بدون کارت گرفته بودم با آب و تاب فکاهی بیان کردم و او می خندید و من کیف می کردم. بعد از 2 سال… واقعاً لذتبخش بود. اما وقتی ذوق مرگ شدم که بعد از اذان رفت و وضو گرفت و به نماز ایستاد. مرا بگویی داشتم خفه می شدم از خوشحالی. بعد از نماز هم دستش را باز کرد و در مقابل خدا دعایی کرد و نشست پای لپتاپش. این است رمضان و این است برکت. این است مهمانی محبوب هر چند بعضی به جدی یا به شوخی برایش می خوانند: «رمضان آمد و ما را رم از آن». امروز بالاتر از میدان ونک توی یک بیلیبورد دیدم نوشته :یک ماه عاشقی را تمرین کنیم و زیرش هم عکس یک فنجان بود که بر عکس نشسته بود روی یک نعلبکی. زیبا بود…

.

افطاری و Tesla

سلام

از قدیم الایام تا همین امروز که دارم برایتان نقل می کنم خوردن یکی از دغدغه های اصلی بشر بوده است. مخصوصاً اگر مراسم خوردن بشود تعقیبات یک روزه 15-16 ساعته آن هم بدون سحری. بله همانطور که خدمتتان عرض کردم دیشب یک افطار کنان را منزل سید رامین بودیم. ایشان به طرز وحشتناکی به زحمت افتاده و موجبات عرق ریختن میهمانان گرامی از جمله بنده را از روی شرمندگی فراهم نموده بودند. انشاءالله همیشه سفره شان رنگی باشد. خلاصه محفل انس با سفره هم دارای حواشی خاص خود بود:

1. رامین قسم خورد اول افطاری بعد نماز. یعنی گفت راضی نیست کسی قبل تناول افطاری به نماز بایستد.

2. گیر دادن به علیرضا (ب) سر اینکه خیلی می خورد. یعنی تمام ما سر میز افطاری بنا را گذاشته بودیم بر خوردن و گفتن و خندیدن. اما چون علیرضا ساکت بود همه گاهی کم حرفی اش را می کردند چماق و می کوبیدند توی سرش.

3. تا خرخره که خوردیم ولو که شدیم نماز را که خواندیم تازه یکی در خانه را زد که کباب آورده است. یعنی داشتیم هلاک می شدیم. ما هم گفتیم تا ساعت 10 بیخیال شکم شویم. اما شکم و رامین بیخیال نمی شدند. تازه باید آجیل می خوردیم. آجیل را خوردیم اما نفسمان بالا نمی آمد و ساعت شد 10 و رامین نیم کردن گوجه را به من سپرد و علیرضا (ع) را هم به کباب کردن آنها گماشت و بقیه هم که داشتند لاطائلات می بافتند و می خندیدند. ما هم که ملحق بودیم ملحق تر شدیم یکی دو خاطره هم ما تعریف کردیم.

4. سر سفره شام، رامین گفت:« بچه ها، این کباب ها را می بینید؟» ما هم یک صدا گفتیم: «بله!» گفت: «یا خودتان می خورید یا توی حلقتان می کنم». ما هم که تا زیر اپیگلوت خود از شربت و حلوا و پنبر و بادام هندی بلعیده بودیم چاره نداشتم جز خوردن کباب. آخر زحمت کشیده بود و نمی شد ناراحتش کرد. هر چند نباید اینقدر تدارک می دید. اما زحمتی بود که کشیده بود.

5. بعد از شام افتادیم به شرب چای. و بحث های ماهوی. بحث کشیده شد به فیزیک کوانتم و غیب کردن یک کشتی توسط نیکولا تسلا و اینکه زمان، خودش هم 2تا بعد دارد. و اینکه جدیداً کشف کرده اند این جهان 11 بعد دارد که ما 3 تایش را درک می کنیم. البته در این میان 2 نفر آرام و قرار نداشتند. یکی رامین بود که نوبتی تنقلات می آورد و دیگر مسلم بود که در این میان دست به شوخی برداشته بود و پا به تمسخر گذاشته بود و میان این بحث هیجانی ترسناک به هر نظریه ای می خندید و ما را هم می خنداند و می گفت و مزخرف است اینها. خلاصه من که دیشب به قول بچه ها گفتنی «گرخیده بودم». البته همه مان همینطوری شده بودیم.

جایتان خالی بود. آنقدر خوردیم که دیگر سحری از گلویم پایین نرفت و افطاری هم اشتهای چندانی نداشتم. چندین عکس از این مراسم با شکوه نیز منتشر شده است که در زیر می بینید:

این رامین است، دستها را که مشاهده می کنید. همانهایی است که با آن میخواست کباب بکند در حلقمان!

این هم ما منهای علیرضا ب، اگر گفتید من کدامم؟

این هم سفره شام

اشکم دست خودم نیست…

باور می کنید از دیشب تا حالا که سنگینم از خوردن زیاد، آن هم مجبوری، دارم فکر می کنم چه جوری خاطره اش را تعریف کنم تا دمی لبخند نشانم بر لبانتان. حتی عکس هم گرفتم که اینجا بگذارم. الان هم می خواهم بخوابم اما چند تا وبلاگ سر زدم و بغضم ترکیده و اشکم جاری است. هر فکری میخواهید بکنید! دلم از خودم گرفته. نمی خواهم اشکم را پاک کنم. نمی توانم جلوی جوشیدن و جاری شدنش را بگیرم. جرقه اش از یک پست وبلاگ خودم است و یکی از کامنت هایش.

با تو درد دل کنم که نیستی و نمی شناسمت. تو عاشقی و عاشقی می کنی برای خدا. تو که نور می بارد از صورتت از سیرتت. چگونه پیدایت کنم. کجایی که لبخند بزنی و آسمانی ام کنی؟ کجای بهشت را رزرو کرده ای؟ کی می توانم به امید نگاه شیرینت با روزگار دست در پنجه شوم و… خدا تو در یاب مرا. می دانم بدم. می دانم لیاقت دختری را ندارم که فقط عشق تو در دلش موج می زند ولی خدا به این اشک هایم قسمت می دهم او را به من عطا کن که تا عمر دارم همرهی اش می کنم. نمی دانم چه بنویسم. کجایی ای که فرشتگان عرش قبطه یک رکعت نمازت را می خورند. بیا… بیا… تکانم بده، نجاتم بده که می دانم دست خدایی برای نجات یک بنده غافل…

خدایا دلم را نوید ده به نور دیدگان او

یا فاطمه زهرا (س)