اشکم دست خودم نیست…

باور می کنید از دیشب تا حالا که سنگینم از خوردن زیاد، آن هم مجبوری، دارم فکر می کنم چه جوری خاطره اش را تعریف کنم تا دمی لبخند نشانم بر لبانتان. حتی عکس هم گرفتم که اینجا بگذارم. الان هم می خواهم بخوابم اما چند تا وبلاگ سر زدم و بغضم ترکیده و اشکم جاری است. هر فکری میخواهید بکنید! دلم از خودم گرفته. نمی خواهم اشکم را پاک کنم. نمی توانم جلوی جوشیدن و جاری شدنش را بگیرم. جرقه اش از یک پست وبلاگ خودم است و یکی از کامنت هایش.

با تو درد دل کنم که نیستی و نمی شناسمت. تو عاشقی و عاشقی می کنی برای خدا. تو که نور می بارد از صورتت از سیرتت. چگونه پیدایت کنم. کجایی که لبخند بزنی و آسمانی ام کنی؟ کجای بهشت را رزرو کرده ای؟ کی می توانم به امید نگاه شیرینت با روزگار دست در پنجه شوم و… خدا تو در یاب مرا. می دانم بدم. می دانم لیاقت دختری را ندارم که فقط عشق تو در دلش موج می زند ولی خدا به این اشک هایم قسمت می دهم او را به من عطا کن که تا عمر دارم همرهی اش می کنم. نمی دانم چه بنویسم. کجایی ای که فرشتگان عرش قبطه یک رکعت نمازت را می خورند. بیا… بیا… تکانم بده، نجاتم بده که می دانم دست خدایی برای نجات یک بنده غافل…

خدایا دلم را نوید ده به نور دیدگان او

یا فاطمه زهرا (س)

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *