بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

چشمانم سنگین شده اند و پلک هایم نای باز ماندن ندارند ولی منت می گذارند بر بنده که باز می مانند. مطمئن نیستم مرگی که در یک قدمی من است طومار زندگی مرا تا سال دیگر در هم نپیچد. پس می خواهم تا طلوع آفتاب بیدار باشم و این شب را، به ظاهر هم که شده، تمام و کمال احیا کرده باشم. سخت است اما واقعیت دارد که «لیله القدر» هم دارد تمام می شود. می رود تا سال دیگر. امشب -که وقتی شما این را می خوانید شده است دیشب- یاد مدینه افتادم. توضیح نمی دهم چون شاید صاحبش راضی نباشد.

—————————

نشسته بود کنارم و سرش را انداخته بود پایین. توی احوالات خودش داشت با خدایش راز و نیاز می کرد و نمی دانست یکی کنارش دارد صدایش را می شنود. همین طور داشت حرف می زد. هر چه می کرد که دلش بشکند قطره ای اشک بریزد نمی توانست. دیگر فهمیده بود که از اشک خبری نیست. می گفت:

-خدایا تو منو آوردی اینجا. من که با پای خودم نیومدم. چرا نمی ذاری اشک بریزم بر نفس خودم که سالهاست داره بی احترامیت می کنه.

خودش را کشت، اما گریه اش نگرفت. دیگر داشت دلش می شکست. این بار  در آمد و به خدا گفت:

– اگر گریه م نندازی می رم ها! تو که دوست نداری برم. چون اگر می خواستی برم منو نمی آوردی اینجا. خدایا می رم ها…

کمی ساکت شد و گفت:

-نه خدا نمی رم. اونقدرا روم زیاده که می مونم. اصلاً کجا رو دارم برم؟ هان؟ کیو دارم جز تو؟

یک قطره اشک افتاد بیرون و زد زیر گریه و من هم شده بودم مات و مبهوت.

———————————————————————————–

و در قدر مقدر شد آنچه را که خدا رقم زد برایمان. و قدر با طلوع تمام می شود و مقدراتش تا سال دیگر می ماند منتظر قدری دیگر. قدر پایان یافت و ما و شما دوباره متولد شدیم. خدا تولدی دیگر بخشید. ولی این را می کنیم آویزه گوشمان که کسی هم که اشک نریخت و حالی به ش دست نداد و فقط بیدار ماند… می خواهی بگویی اجرش در پیشگاه ارحم الراحمین مثل کسی است که بی خیال قدر خوابید؟ داشتم این را می گفتم که فراموش نمی کنیم که اگر فقط بیدار ماندی و هیچ کاری هم نکردی اما ته دلت گفتی «چون خدا خواسته بود بیدار ماندم»، خدا همین را می کند بهانه غفران و پاکت می کند. فقط و فقط باید مرحله آخرش را که تا سال دیگر و قدری دیگرست خوب اجرا کنی و آن این است که یک «بسم الله» جانانه و عاشقانه بگویی و قدر خودت را بدانی و با خود بگویی تو کسی هستی که خدا پاکت کرد. پس قدر بدان و زورت را بزن تا به احترام همان خدای مهربان، گناه نکنی…

علی (ع) یار و یاور همه تان

قدر علی…

.

دارم  دنبال گوشه ای از ذهنم می گردم که خالی باشد و بنشنانم روحم را در آن و امشب را در آن بگذارنم و دنبال گوشه ای از دلم برای تو که صاحب خانه دلم  هستی و چندی است با گناهانم جای تو را تنگ کرده ام و تو را بیرون رانده ام. مولای من این دل خانه توست و غیر از تو کسی را توان پاکسازی آن نیست. خدایا امشب را «خیرٌ من الف شهر» قرار دادی… من امشب نفهم شده ام. نه اشکی نه نوری نه حالی… هیچ ندارم. خدایا تنها امید من تویی. می دانم گناهکارم. می دانم خیانت کردم در حقت. می دانم که نمی دانم. می دانم اگر تو به دادم نرسی من به هیچ جا نرسم… خدایا اگر اشک نمی دهی رشک توبه ام ده. خدایا امشب مرا بپذیر. خدایا مرا گدای در خانه ات قرار ده… کاش گدایی بلد بودم. کاش نی دلم نوایی داشت. کاش می فهمیدم کجا هستم. کاش می فهمیدم که «هذا مقام من لاذ بک». کاش…

خدایا ولی ات در دعایش به ما آموخت که خود را اینگونه معرفی کنیم و می خواهم امشب خود را معرفی کنم و اقرار کنم:

و تو را اینگونه برای خود معرفی کنم:

خدایا کمکم کن اینگونه تورا درک کنم و امشبم را که قدر شبهای توست قدر بدانم و قدرشناس نعماتت باشم و قدرم را از تو طلب کنم.

و اما امام و مولای ما علی (ع)

کودکی کاسه ای شیر در دستانش. فهمده است که امشب پدرش در بستر شهادت است آمده است تا قطره ای از آن دریای بیکران محبت را که ساحلش خانه کودک بود و سالها موجش  علی، جبران کند.
می گویم علی (ع) و می شنوی علی (ع) و نمی فهمم چه می گویم و نمی دانی چه می شنوی. امشب چه کسی خواب دارد؟ شاید امشب قدر شد تا شیعیان علی (ع) به خاطر قدر هم که شده بیدار باشند و همنوا با سبطین رسول و دختران دردانه زهرا (ع) اشک بریزند. زینب (س) امشب داغ سوم را می بینید. می داند که بعدی برادرش است و بعدی کربلای برادرش. پدر جان، امشب می روید و عالمی را یتیم می کنید. یعنی علی جانم که جانم قابلتان  را ندارد، می دانید امشب رو ندارم در مقابلتان. میدانید که رو ندارم پا گذارم در حریم محبوبتان که «فزت ورب الکعبه» را برایش سر دادید و به دیدارش پر گشودید. پدری کنید و شفاعتم کنید. جواز مناجات را برایم بگیرید.

الا یا اهل العالم، امشب دو باره یتیم می شویم.

یا علی

شب 19

سلام

تار سولو و چهار مضراب افشاری بعد از یک افطاری فرنگی یا به عبارتی کش لقمه ای به انضمام سالاد فصل و سیب زمینی تنوری آن هم به دعوت یکی از اساتید، اگر بیشتر از این افطاری نچسبد چیزی هم کمتر ندارد. هر چند تصحیح پایان نامه هم پیوست این شیرینی می شود اما چیزی از عیشش کم نمی گذارد. تازه بهتر هم می شود وقتی استاد شروع می کند به خواندنِ:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :” تدبیر خونبها کن”

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

دیشب نوشتنم گرفته بود. اما راستش را بخواهید موضوع مهمی بود که باید به مادرم می گفتم و بعدش هم حسن آمد دنبالم رفتیم جلسه سخنرانی استاد اسدی گرمارودی که بعد از دعای جوشن کبیر شروع شد و بحث شیرینی هم بود. من یکی که کیف کردم. پس از سخنرانی یک مداحی مختصر بود و پس آن یک مراسم قرآن بسر طولانی. من یکی که خسته شده بودم. دیشب سر شب حاج آقای کردی با لهجه شیرین مشهدی، بین 2 نماز گفت: «رفقا عبادته مبغوض خودتان نَکنِن، توی ای شب قدر به خودتان تحمیل نکنن که حتماً باید فلان کارِ انجام بِدِن! خدا میزبان ای شبه، خودش مِدِنه چجور از مهموناش پذیرایی کنه، بابا اگه خسته شُدِن پاشِن بِرِن یَک قدمی بزنِن بعدش بیِن با اشتیاق بشینِن…» اما دیشب واقعاً باعث خستگی من و دوستانم شده بود. هرچند رهبری این مراسم نیز با خود استاد بود و در شور و حالی حسادت برانگیز اجرا می کرد اما واقعاً به نظر بنده اگر از آن همه آدمی که آمده بودند توی آن مراسم یک نفر از این مراسم «زده» شود شاید دیگر این مراسم ارزش خود را از دست بدهد. اما الحق و والانصاف در سخنرانی، این استاد عزیز صاحب نفس است.

و اما علی (ع)… گفتن ندارد. نه اینجور بگویم توان گفتن ندارد بشر که بخواهد حرفی بزند. سادات عزادارند و یتیم می شوند. فردا شب برایتان می گویم. علی (ع) یک پست مخصوص می خواهد. این چند کلمه سیرم نمی کند. پناه می برم از نفسم به خدا که بخواهم با عقل ناقص و زبان قاصرم آن هم در یک پست مولا علی (ع) را وصف کنم اما همین است که از دستان ناتوانم بر می آید. دعایم کنید.

یا علی