کبوتر…

یک چیزی امشب یک جایی خواندم؛ چقدر آرامم کرد… چقدر نویسنده اش باید خدا شناس می بوده که این حرف را زده… نمی دانم… اما به دلم که خیلی نشست… امیدم را 2 چندان کرد… چسبید. شما هم بخوان به دل شما هم قطعاً می نشیند…

راستی حالا یادم آمد! من 3 سال پیش این کتاب را خوانده بودم…  چه مخی دارم. از تنهایی نم کشیده…

یا حق

کجا روم…

وقتی از همه نا امید می شوی؛ حتی از خودت؛ بله
از خودت؛ خودی که به مَن مَن افتاده بود روزی و می گفت به هر آنچه بخواهم میرسم.
جلوی امارگان می ایستم؛ مشکلات را یکی یکی پشت سر می گذارم و به زبان می گفت توکلم
فقط بر خداست اما دست نیاز جلوی هر کسی دراز می کرد؛ همان «خود»ی که اکنون به مـِـن مـِـن
افتاده است سر نمی تواند راست کند جلوی خالقش، از همه نا امید شده…

بله وقتی از خودت هم نا امید می شوی…

نه قطره ی اشکی

نه دلی شکسته

که کاملاً شکسته از بس شده سیاه همچون سنگ خارا

خوار شدست و خارا و به زخمه ای ناچیز از مضراب
زمانه

در هم می شکند و خرد می شود و نا امید

وقتی دیگر نا امیدی و از همه بریده ای و فهمیده
ای هیچ کسی جز خالقت تو را دوست ندارد در ذهنت تداعی می شود این جملات از دعای
زیبای ابوحمزه:

إِلَى
مَنْ يَذْهَبُ الْعَبْدُ إِلّا إِلَى مَوْلاهُ وَ إِلَى مَنْ يَلْتَجِئُ
الْمَخْلُوقُ إِلّا إِلَى خَالِقِهِ

خدایا کجا را دارم بروم جز در خانه تو؟ خدایا
این مخلوق سرکشت که اکنون از همه جا بریده است به کجا می تواند پناه ببرد جز به
آغوش لطف و محبت تو؟

خدایا…

دریاب مرا که در نیافتم تو را…

خجلم…

خدایا از من به خاطر آنچه در دلم دارم مگیر…

خدایا به داده ات شکر و به نداده ات شکر…

خدایا اگر از حال تا به سحر سر به مهر درگاه رحمتت گذارم و یک نفس بگویم الحمد لله حتی نتوانسته ام شکر هوایی را به داخل سینه ی نا پاکم می فرستم به جای آورم…

خدایا هرگاه این دل، سیاهی خود را به ضجه مینشیند هیچ دری را جر در لطف تو به روی خود باز نمی بیند…

خدایا از دستانم و پاهایم خجلم… از چشمانم و گوشهایم شرمنده ام… به زبانم بده کارم… از روی همه شان خجالت زده ام و از ایشان طلب حلالیت می کنم… خدایا تو خود شفیعم باش…

خدایا درمانده ام به دادم برس…

خدایا غمینم از خود، خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از خود به تو شکایت می برم… خدایا من از خود شاکی امممممممممممم…

ای خدا به دادم برس… عزیزم… نازنینم… خدایا بده کار تو ام… خدایا هر روز که می گذرد ضعف خود را آشکارتر از قبل درک می کنم و می فهم هیچ نیستم…

خدایا نه دیگر اشکی برایم مانده نه دلی برای بارانی شدن… خدایا همه امیدم به اشک هایم بود که تنها هدیه ام بود به تو که دیگر ندارم… مدعی عشقت بودم و عاشقی نکردم… چه عاشقی که برای معشوقش یک هدیه ناقابل داشت چون اشک که آن را هم از دست داد…

خدایا اشکم بده…

آه که نگه به آسمان را خجلم..
یاحق