وَکَانَ ٱللَّهُ غَفُورً‌ا رَّ‌حِیمًا

سلام

اکنون که می خواهم این متن را بنویسم تازه از آماده سازی و پرینت و صحافی کردن یک گزارش فارغ شده ام. خسته هستم اما اگر الان این را ننویسم شاید دیگر مجالی نباشد و ذهنم یاری نکند. میخواستم دیشب بنویسم اما همین گزارش مهربان هم خواب دیشب را از بنده ستاند هم بلاگ نویسی را. بگذریم.
دیشب یکی از شبهای عجیب عمر من بود. دیشب چیزی را به من فهماندند که پاهایم سست شد و قلبم به تکاپوی بیشتری افتاد تا خون برساند به مغزم تا کمی بفهمم چه شده است. آنقدری به من نهیب زده شد که در راه خوابگاه نمی توانستم قدم از قدم بردارم و دوست داشتم همانجا که هستم بنشینم و زار زار آواز گریه سر دهم.

هوا همان گرگ و میش بود که از آزمایشگاه زدم بیرون. صدای اذان پیچیده بود در فضای تب کرده یک شب تابستانی. اذان بود که داشت حس می داد برای درد دل با خالق؛ مخصوصاَ این که در ذهنم اینگونه نقش بسته بود که دیشب شب اول ماه مبارک است. شروع کردم به حرف زدن و زمزمه کردن که:

ای خدای کریم که ماه رمضان را مقرر کردی به ماه مهمانی ات، سالهاست که غریبم و خود را گم کرده ام. امسال نیز مرا به مهمانی ات بپذیر. ای خدای مهربان مرا با این کوله بار پر از غفلت مهمان این ماه…

که صدای چهار مضراب مخالف آسمان عشق استاد شجریان رشته راز و نیازم را برید. نگاهی به گوشی ام انداختم. یکی از دوستان دوره لیسانس بود که از زنگش فهمیدم آمده تهران و امشب را مکان خواب می خواهد. هر چند می دانستم باید شرمنده اش شوم اما جواب دادم. گفت امشب می تواند مهمانم باشد یا نه. می شد کارهایی کرد که بیاید داخل کوی. یعنی یا باید التماس می کردم به نگهبانان یا اینکه قاچاقی  می آوردمش توی کوی که اگر مچم را می گرفتند حسابم با دیوان محاسبات بود. داشتم بحث می کردم و ابراز شرمندگی و شکر خدا که کوی قوانینش سفت و سخت است و امشب که من باید تا خروس خوان سحر بیدار باشم دوستم نمی تواند بیاید. البته نا گفته نماند که اگر مطمئن نبودم که در خوابگاه دانشگاه صنعت نفت جا و مکان گیر می آورد اگر باید رییس جمهور را هم می کشاندم دم در کوی، کاری می کردم که او مهمان شود که یک بار یکی دیگر از دوستانم را وارد کوی کرده بودم. داشتم می گفتم. در مقام ابراز شرمندگی برآمده بودم که یک لحظه یاد راز و نیازم افتادم که داشتم خدا را می خواندم که مهمانم کند. پاهایم سست شد. تصمیمم را عوض کردم و به دوستم گفتم شاید قوانین تابستانشان فرق داشته باشد و گفتم سعی ام را می کنم تا راهی بجویم. قطع کردم. بغض کردم. قدم هایم آهسته تر شد. دستانم به لرزه افتاد. نمی دانم چگونه خود را به درب غربی رساندم. از نگهبان سوال کردم قوانین مهمانداری به چه صورت و او نمی دانست. خواستم زنگ بزند از درب اصلی بپرسد. پرسید. گفتند همان روال مسخره است. می خواستم اینها بگویند نمی شود تا من کمتر احساس شرمندگی کنم آن هم جلوی خالقم. هدفم مسجد بود. می خواستم به نماز جماعت برسم. نزدیکی های مسجد راهم را کج کردم به طرف درب اصلی. می دانستم نماز اول را از دست می دهم. دم در سوال کردم که چگونه است رسم مهمانداری! گفت: کیست؟ گفتم: دانشجوی کرمان! گفت: برو و اصلاً حرفش را هم نزن. از من اصرار و از او انکار. گفت: نمی شود و من هیچ کاره ام میخواهی بار سر نگهبان گپی بزن. نگاهی به اتاقکش انداختم و شناختمش. از این سرتق هایی بود که ساکن کوی را زورکی راه میداد. عاجز شده بودم. برگشتم در راه مسجد و سرم به آسمان کردم و گفتم: چه چیز را میخواستی به من بفهمانی؟ ضعفم را؟ عجزم را؟ اینها را که خودم میدانستم؛ نکند می خواستی بگویی آنقدر خرابم که مهمانم نمی کنی!

خودم را با حالی دگرگون در صف اول نماز یافتم. نیت کردم 3 رکعت نماز مغرب… اقتدا کردم به نماز عشای امام جماعت. نماز که تمام شد رفتم سراغ قفسه کتاب و جلدی از قرآن کریم برداشتم و رفتم سراغ صفحه ای باید آن شب می خواندم. با خود گفتم جواب این لرزش های دل را در این صفحه می یابم و یافتم.

إِلَّا مَن تَابَ وَءَامَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَـٰلِحًا فَأُو۟لَـٰٓئِكَ يُبَدِّلُ ٱللَّهُ سَيِّـَٔاتِهِمْ حَسَنَـٰتٍ ۗ وَكَانَ ٱللَّهُ غَفُورً‌ۭا رَّ‌حِيمًا

وَمَن تَابَ وَعَمِلَ صَـٰلِحًا فَإِنَّهُۥ يَتُوبُ إِلَى ٱللَّهِ مَتَابًا

و وقتی دلم آرام گرفت از جواب های خدا به سوالم و فهمیدم من ناتوانم و سیاه دل و خدا توانای مطلق است و بخشنده و خیالم راحت شد که امسال نیز میهمان سفره پر از نور حق تعالی شده ام، این آیه را دیدم:

وَٱلَّذِينَ يَقُولُونَ رَ‌بَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَ‌ٰجِنَا وَذُرِّ‌يَّـٰتِنَا قُرَّ‌ةَ أَعْيُنٍ وَٱجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا

و از خود پرسیدم یعنی می شود خدا از این سفره نورانی اش همسرم را طوری قرار دهد که تا آخر عمرم نور چشمم باشد. طوری باشد که مرا پرواز دهد. یعنی می شود؟

یا زهرا

اعتقاد…

سلام

این را امروز علی برایم میل کرده بود. واقعاً زیبا بود و تامل برانگیز. و اینکه یک عمل و فقط یک عمل آدمی چقدر می تواند بر هدایت دیگران تاثیر داشته باشد. یعنی اگر همه کارهای ما درست حسابی باشد شاید با یک عمل نابجا باعث گمراهی دیگری شویم. این عمل می تواند یک کلمه حرف باشد، یک قدم نادرست باشد، ظاهر آدمی باشد یا هر چیزی که فکرش را بکنیم! بخوانید و تفکر کنید.

منتظرم

نمی دانم تا بحال با چشمانی پر از خواب زل زده ای به صفحه مانیتور و منتطر
مانده ای تا یک فایل 500 کیلوبایتی به یک ایمیل attach شود آن هم با
اینترنت دیزلی dial up یا نه؟ مخصوصاً اگر این خواب ته مانده خواب نیمه
کاره ی شب گذشته در یک اتوبوس [باز هم دیزلی] باشد که فرمانش هم دچار دستان
رانندگانی بوده از جامعه محترم (؟) ِ بنی هندل که اخلاقشان هم دیزلی تر بوده است!

هفته ماضی که رفته بودم تهران می خواستم راجع به این مسافرت های خود بنویسم
اما چشمتان روز و شب بد نبیند که از هفته مذکور تا همین پریروز یک حالت
عجیب و نامانوس به نام لولیدگی(!) به من دست داده بود. این حالت یک تیره
غریب و نایاب از درگیری های فکری است که آدم دوست دارد لوله شود؛ مثل قالی
که لوله اش می کنند. یعنی از سر شروع به لوله شدن کند و با انگشتان پا ختم ش
کند! خدا نصیب هیچ کس نکند. همینکه از این لولیدگی فارغ شده و دیگر میلی
به لوله شدن نداشتم دیشب در آن اتوبوس کذا جبراً از ناحیه کمر لوله شدم و
13 ساعت در همین وضع به سر بردم… ولش کن این ها را. حرف دلم را بشنو

————————-

دستم را گذاشته بودم زیر سرم و در دست دیگر خود تلفن همراه را روی شکمم نگه
داشته بودم و داشتم فولدر مورد علاقه خود را که از وجودش فقط خودم آگاهم و
خدای ناز خودم، گوش می دادم. همان فولدری که آهنگ هایش را به عنوان هدیه
ای ناقابل دانه دانه گذاشته ام برای تو… تویی که هنوز نمی دانم که هستی!
ولی می دانم که، هستی! گوش میدادم و یک چهره نورانی از تو با چادری سفید و
با لبی پر از شکوفه های لبخند در ذهنم تصویر می کردم و اشک هایم را پاک می
کردم. ملودی ها را که یکی پس دیگری گوش می دادم چهره را نورانی تر می
دیدم… می دیدم زیر دریچه ای از آسمان پر از نور  ایستاده ای…

چهره ات فقط نور بود…

دستت را به سمت من آوردی و دعوتم کردی به آسمان… آرزوی من هم همین بود که از آسمان باشی و مرا به آسمان ببری…

دوست دارم در وجودت عشق خدا، عشق علی، عشق فاطمه (س)،…

عشق حسین، عشق حسین عشق حسین

ریشه دوانده باشد

و

اگر همسفر زندگی من عاشق حسین بن علی (ع) نباشد من میمیرم…

میمیرم اگر از چادر مادرم فاطمه زهرا (س) به رویه ای اکتفا کرده باشد…

نه نه تو این گونه نیستی

تو از آسمانی

تو ز نو سر ریزی

بیا و مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر نور ها و شورها

…………………………………….

در انتظارم…