سید علی یعنی…

جوان تر که بود همراه پدربزرگم (به عبارتی آقا
جون) می رفت بنایی. آجرها را جابجا می کرد و به قول بناها ملات چاق می نمود و
دنبال چارَک می گشت برای آن جا ها که یک آجر سالم جا نمی گرفت! حکماً چایی هم دم
می کرد که دو تایی بنشینند و لختی لبی تر کنند و از نو شروع به کار. کار یک
ساختمان که تمام میشد و تسویه حساب بود که می ماند بین آنها و صاحب کار. اما قدیم
ها که مردم زیاد دستشان آلوده پول نقد نبود مزد این آقا جان ما را با تکه زمینی می
دادند و ایشان هم راضی بودند به رضای خدا. الان هم که نگاه می کنی در جای جای شهر
آن زمین ها یا دارند خاک می خورند و خاک می دهند و یا آنها که بیرون از شهرند شده
اند محل کشت و زرع زارعان و فلاحان و از جمله خود آقا جان.

یک روز…(سخت است، اما می نویسم)

یک روز آقا جان که با سید علی از کنار یکی از
زمین هایی جایش هم الحق یکی از بهترین جاهای شهر است، می گذشتند رو می کند به سید
علی و می گوید: «سید علی بیا شالوده این زمین را بزن و کم کم شروع کنیم به ساختنش
برای تو که تا چند سال دیگر دست زن و بچه ات را بگیری ببری آنجا و روزگار
بگذرانی». گمان کنم خان دایی یک لبخند شیرین هم کرد چاشنی جواب آقاجان و  گفت: «جای من درون این خانه این نیست، خانه من
بهشت زهرا (س) است».

هنوز بعد از 20 سال وقتی آقاجان این را  گفت اشک در چشمانش حلقه زد و بغض کرد و رفت. من
هم مات ماندم و مبهوت. به من گفت: «می دانی دایی ات که بود و چطور رفت؟». زمان جنگ
وقتی از منطقه بر می گشتند ابتدا به زیارت امام رضا (ع) می رفتند. دایی ما هم
برگشته بود با هم رزمانش. مشهد که بودند به آنها خبر می دهند که اوضاع بحرانی است
و نیاز به نیرو دارند. بعضی ها داوطلب می شوند. دایی ما آنها را که متاهل بودند را
راضی میکند که نروند و خودش می رود سردشت و در قامت شهادت جلوه می کند و بهشتی می
شود.

 سر
آرامگاهش که می روم اگر تنها باشم قدری اشک می ریزم و احساس خجالت می کنم و آرام
می شوم و از او می خواهم سلام برساند به…

من کجا و او کجا…

یا علی…

2 نظر در “سید علی یعنی…

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *