طباخی دل…

سلام

دیدید 16 روز از ماه مهمانی گذشت و هیچکار نکردم و ذره ای به خود جنبیدم که کمی رشد کنم. حواسم نباشد همین نخوردن و نیاشامیدن هم دچار روزمرگی می شود. دیدید که بعد از عید فطر آدم تا می آید بک چیزی بخورد یک صدایی درون آدمی می گوید که نکند روزه باشی. این یعنی عادت. ولی بعد از عید، اگر نگاهمان، زبانمان و عملمان کجکی برود و خرده شیشه داشته باشد هیچ چیزی درونمان نطق نمی کند که: «اخوی نکند روزه باشی». این یعنی در ماه مهمانی فقط روزه شکم گرفته ایم.

بعضی وقت ها دل آدمی می گیرد از این جامعه. جامعه ای که اسم اسلام را یدک می کشد و … دو تا چیز هست در مورد گناه کردن که بعضاً شنیده ام از خود گناه بدتر است. یکی این که آدمی گناه خود را کوچک شمرد. دوم این که گناه را علنی انجام دهد و قبح گناه را بریزد. دیشب جایتان خالی با یکی از بهترین دوست هایم که از با او بودن هیچ گاه سیر نمی شوم رفته بودم بام تهران تا لختی قدمی بزنیم و هوایی بخوریم و از دلمان بگوییم و این 15 روز را مرور کنیم که چه کردیم و چه شد و اینها. از 12:30 تا 2:30 داشتیم قدم میزدیم. شلوغ بود و چه شلوغ بودنی. همه جوان ها 18 تا 30 ساله اعم از دختر و پسر. قر و قاطی. با پوشش هایی که نه جاذبه، بلکه کلاً دافعه بود.با لباس هایی زننده و با صورت هایی بزک کرده آن هم از نوع جیغش؛ فقط منظورم دخترها نیست، پسر ها هم دست کمی از این قواعد ذکر شده نداشتند. با هم بودند و مثلاً شاد. اگر دو به دو  بودند که روی نیمکتی در احوالات خودشان. اگر تیم بودند دیگر  حیا و عفت با آنها کاری نداشتد.  من و دوستم صحبت می کردیم و هی باید نگاهمان را می دزدیدم. می رفتیم گوشه ای بنیشینم صدای قهقهه دختری که معلوم بود تصنعی است، فراریمان می داد. جای دیگر می نشستیم، دود سیگار و قلیان آزارمان می داد. آنطرف تر داشتند می زدند و می رقصیدند. گناه های بزرگ را کوچک می شمردند و قبح همه اش را ریخته بودند. ناسزایی نثارشان می کردم زیر زبانم تا خالی شوم. به دوستم گفتم به فحش دادنم نگاه نکن. باور کن دلم برایشان می سوزد. خدا می داند هر گاه این جور جاها می روم دلم می خواهد داد بزنم، فریاد بکشم که خدا همه تقصیر گردن این ها نیست. ولی آخر تا چه حد؟ چرا اینگونه اند؟ چرا فکر می کنند راه درست این است که دست دختری را بگیری و دوستت هم دست دختری دیگر و بیایند نیمه شب به پایکوبی و بگو و بخند و … این آزادی است؟ کجایش آزادی است؟ وقتی عصبانی می شوم  قاطی پاتی می کنم… ولش کن.

آقا از بام پایین آمده و در راه با دوستم از دلم گفتم… راه رفت او گفته بود و راه برگشت من گفتم. آمدیم در کوی و خواستیم خدا حافظی کنیم… که پیشنهاد داد برویم دلی از عزا در آوریم و یک آبگوشت مغزی با هم بزنیم. زیر گیشا یک طباخی یا به قول شیرازی ها کله پزی ست. رفتیم و نشستیم 2تا کاسه چرب و چیلی از آب و مغز را تلیت کردیم. بعدش هم با گوشت و پاچه دوپینگی اساسی نمودیم و زدیم بیرون به سمت خانه و کاشانه مان!

یا حق

—————————————

پی نوشت:

برادر جان، خواهر جان،  این وبلاگ ریحانه ها را بخوانید، چیزهای خوبی می نویسد! اینم آدرسش: http://reyhaneha.razedel.ir خوب بخوانید دیگر، حتماً باید زور بالای سرتان باشد؟؟؟؟؟؟  یک حدیثی در قطره چهاردهمش نوشته مخ من یکی که سوت کشید.

باز هم بخور بخور! باز هم افطاری! باز هم قرار است امشب نفسمان بالا نیاید. علی آقا مفتخر کردند و افطاری دعوتمان کردند. جایتان خالی خواهد بود.

.

3 نظر در “طباخی دل…

  1. سلامی دوباره معمولا سعیم این است برای اینجور مطالب نظری ندهم لذا فقط توصیه میکنم حتمی فیلم موج مرده را ببینید

    _______________

    سلام دیده ام! واقعاً حرف داشت واسه گفتن

دیدگاه دادن به bikas لغو دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *