جشن

دیروز هم  یکی از آن روز هایی بود که برایم خاطره شد. این بچه های لیسانس نفتی برای خودشان جشنی به عنوان عیدانه برپا کرده  بودند و اکثر ساکنین انستیتو را اعم از پیر و جوان، خرد و کلان و دکتر و مهندس و کارگر و خدمه دعوت کرده بودند. دلم خیلی برای این برگزار کنندگان سوخت با کمترین امکاناتی که در اختیارشان گذاشته بودند زور خودشان را زدند تا ساعتی خنده بر لب حضار بنشانند. اما حاشیه های این جریان:

حاشیه اول: صندلی داغ که خیلی داغ شد برای دکتر پ.پ و داغی اش سرایت کرد به بنده و جمعی از دانشجویان با تجربه و باعث شد یکی برود و تذکر دهد تا دست بکشند از پرسیدن سوالاتی از قبیل: دوست دختر داشتی؟ چرا به دخترها نمره خوب می دهی؟ چند تا دوست دختر داشتی؟ آیا خانمت دوست دختر داشت؟ اگر نداشت تو چند تا داشتی؟ حالا که چی؟ می خواهی بگویی دوست دختر نداشتی؟ پس چرا به دخترها همیشه بیشتر نمره می دهی؟ حتماً دوست دختر داشته ای که این گونه ای!…

این مزخرفات را پرسیدند و دکتر هم جلوی همکارانش رنگ به رنگ می شد و چون قلب خیلی مهربانی دارد جواب سوالاتشان را با حوصله و کمی چاشنی طنز میداد. دوستانم می گفتند اگر جای دکتر بودند عضوی به نام دهان روی صورت مجری این برنامه نمی گذاشتند.

حاشیه دوم: رامین سر ریخته شدن یک لیوان نسکافه روی زمین در وقت پذیرای با دولتشاهی بحثش شد؛ و مثل اینکه بعد از جلسه قضیه بیخ پیدا کرده و انگشت رامین شکسته بود! (مقصر رامین نبود ولی باید کوتاه می آمد)

این جا بود که یاد یکی از شعر های جهش یافته خود شدم که در نوشته «خانه به دوش» از آن بهره ها بردم:

گنه کرد در بلخ آهنگری

به شوشتر زدند انگشت رامین

حاشیه سوم: خندیدن دختران لیسانسی به بنده! بله، وقتی می خواستم برای قسمت دوم جشن وارد کلاس شوم دخترها ایستاده بودند و از این پوشه هایی که در همه جشن های دانشجویی می دهند و یک کاغذ باطله و یک خودکار جزء لاینفکّ آن است به همه میدادند و یکی هم به من تعارف کردند و من هم چون از این چیز ها اشباع شده ام دستم را به نشانه رد تعارفشان گرفتم جلوشان. بعدش گفتم شاید ناراحت شوند و ازشان گرفتم. گرفتم و در حین وارد شدن به کلاس شنیدم که می خندند و یکی به دیگری می گوید: انگار غذا تعارفش کردیم که نمی گیرد… ما خودمان را زدیم کوچه علی چپ و وارد کلاس شدیم… اما یک چیز قشنگ داخل این پوشه بود که برایت scan کرده ام.

وقتی تو نیستی…

وقتی تو نیستی نه هست های من چونان که بایدند نه باید های من…
وقتی تو نیستی به انتظارت می نشینم…

در دلم را بسته ام… تا فقط تویی که نمی شناسمت بیایی…

بیایی و از زمینم بر گیری و به آسمانم ببری…
پیش آنکه ماه هاست از او بیخبرم…

بیا که می دانم تو تنها کسی هستی که خبر او را می توانی به من رسانی…

می دانم هر جا که هستی مشغول عشق بازی با خدایی…
می دانم حرفت ذکر او
کارت شکر او
اخلاقت جلوه اوست
کجایی که تو را از او طلب کردم
بیا که سخت دلتنگم…

صبحانه…

امروز بعد از عمری ترک عادت کرده و با وجودی که دیشب 2 و نیم ساعت از نیمه گذشته سر به بالین نهاده بودم بعد از نماز نیمداری که قضا و ادایش معلوم نبود نخفتم و کام به شوری پنیر و شیرینی چای آشنا کرده و موجبات تعجب دستگاه گوارشی را فراهم نمودم! البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که اکثر ادله عقلی و شرعی و عرفی بر این قول به اجماع رسیده اند که چون بنده 3 روز به صورت بسی شگفت انگیز توفیق تعطیلی یافته ام  این صبحانه و این صبح جشنی و سروری بود بر این خوشی اجباری 3 روزه! خدایشان بیامرزد که آمدند و حوزه امتحانی کارشناسی ارشد را در دانشکده ما عَلَم کردند و ما را از رفتن به درون آن زیرزمینی منع کرده و تهدید فرمودند آنکه بیاید حسابش با میرغضب های سنجشی و چه بسا حکومتی است؛ خلاصه ما را صبحانه خور کردند؛ همان صبحانه که شعرا در وصفش نظم ها سروده اند و مرادان توصیه ها کرده اند و مریدان خرقه ها دریده اند و دیوار ها ویران نموده اند:

فی المثل:
از میان دل و معده، تو چو سر برکردند
جان ز صبحانه نهی تو به میان نستیزی
چو به خوردن تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی (شایدم بستیزی)
یا:
جان به صبحانه کنم صرف گر آن دانه دُر (منظورش پنیر است)
صدف سینه یاسین بود آرامگهش

یا دیگری در جای دگر چه زیبا گفته:
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین صبحانه گردم گنج پرداز

و شاه بیت این همه شاعری شد این یک بیت که می گوید:

ای صاحب کرامت صبحانه سلامت
روزی تفقدی کن یاسین بی‌نوا را

فی الحال یک حکایت هم کنم حسن ختام این پست و بروم دنبال کار و زندگی ام که هر چه صبح زده  بودم  پرید:
شیخی بود صاحب کمال و دانایی و از هر حیث کامل و به امور خود عامل! او را مریدانی بود اهل مراقبت و مکاشفت و گهگاهی اهل مخاصمت و  مجادلت. روزی مریدان شیخ را بگرفتند و با ضرب و شتم شاکیانه و عارفانه او را زدندی و پندی دگر از او بستاندندی؛ شیخ سر به آسمان بگرفت و دعایی کرد از برای این مریدان نفهم و جاهل و پندی داد آنها تا گر بشوند فاعل شاید سلام و درستی شود حاصل؛ ایشان را بگفت:
 همچو پادشاهان صبحانه را کوفت کنید و  به مثال یک شاهزاده ناهار و چون یک گدا شام را زهرمار.
مریدان چو بشنیدند این حرف گران عنان ز کف بدادند همچو خران! خرقه ای که هزاران بار وصله کرده بودند همی دریدند و دیوار بریختند و گور بکندند و شیخ بیچاره را در خاک کردند تا عبرتی شود برای دیگر شیخ ها که دیگر پندهای آنچنانی ندهند تا مریدان مجبور همی شوند که در این بساط بی بنزینی خرقه گرانمایه بدرند و روزی هزار بار وصله پینه کنند!

برویم دنبال کارمان که ظهر شد و اگر بنشینم همینقدر هم می خواهم برای ناهار پرچانگی کنم…

یا حق…