دعایم کنید…

نمی دانم از حال خرابم بنویسم یا راجع به آتشی
که امروز توی باغ با دستانم روشن کردم! بگذار تا از صرافتش نیوفتاده ام بنویسم؛
البته پیشتر در این مورد روی کاغذ های درهم و برهمم نوشته بودم اما تا کنون به صفحه
این دنیای مجازی اش نکشیده بودم. هر وقت می روم دنبال تیر و تخته برای آتش و با
چند کبریت و چند تکه کاغذ شعله های کوچک آتش را به جان چوب ها می اندازم یاد نفسم
می افتم و گناه! مخصوصاً اگر چوب ها از خشک و تر و نازک و کلفت موجود باشند. نمی
دانم تا به حال آتش روشن کرده ای یا نه! اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این گونه
است: ابتدا با چوب های کلفت یک چیزی مخروطی درست می کنی، چوب های تر را بالاتر می
گذاری، نازک ها و خشک ها را آن زیر جا سازی می کنی و چون می دانی که هنوز  یک چوب کبریت را یارای آتش زدن این چوب ها نیست
تکه کاغذی میابی و آن را آتش زده و زیر چوب نازک ها می کنی و خدا خدا می کنی که
بگیرد. نمی گیرد؛ این بار کمی خار و خاشاک خشک هم میکنی چاشنی چوب نازک ها و این
بار کاغذ را زیر اینها شعله ور می کنی و کمی هم در آن می دمی! آری اینبار میگیرد.
خار و خاشاک، چوب های نازک و سفید، کلفت تر های خشک و بعد هم کلفت تر های تر! کلفت
های تر که دیرتر از همه می سوزند بیشتر دود تحویلت می دهند تا گرما! اما خشک ها عجب
می سوزند و چه لذتی دارد نگاه کردن و گرم شدن! و چون آتش گُر گرفت خشک و تر با
همند و می سوزند. و تو با سوختن آتش بدون آنکه بفهمی کی سوخت و خاکستر شد کیفور می
شوی و وقتی کمی به خود می جنبی که دودــِـ ترها در چشمت فرو رود! همه می سوزند و
جز خاکستری به جا نمی ماند و انگار هیچ از اول نبوده است.

کل چوب ها نفس تو اند و نوع آتش هر چوب گناهان
تو! کبریت جرقه اولین گناه… نفس پاکت قبول نمی کند و نمی گیرد به خود آتش گناه!
و تو می خواهی از کمی گرما لذت ببری و می روی دنبال راه ساده تر، شاید یک نگاه…
یک نگاه که حلال است، نه؟ (یک نگاه می کنم دیگر نگاه نمی کنم، قول می دهم آخری
باشد) کاغذ خاموش می شود و کمی گرم می شوی اما هنوز نفست آتش نگرفته! باز هوس گرما
می کنی! یک نگاه دیگر (کاغذ + خار و خاشاک)( این دفعه سیر نگاه می شوم و قول می
دهم دیگر ننگرم) و نمی دانی که سیر نگاه که شدی 
دیگر نفست آتش گرفته و دوست داری گرمتر شوی… دروغ می گویی، غیبت می کنی،
تهمت می زنی و به برادر و خواهرت سوء ظن پیدا می کنی! نان حلال برایت بی معنی می
شود و… هنوز راه برگشت هست و آب… ولی نه، بگذار کمی گرمتر شوی… حتی دیگر آن
اعتقادات محکمت (چوب های تر) که رویشان قسم می خوردی دارند می سوزند و دود می
کنند… آتش گناه گر گرفت… دودــِـ تر ها در چشمت فرو می رود و کمی به خود می
جنبی که ای وای کجا هستم… 70 سالم شده است… و هنوز پیش می روی و نفست خاکستر
می شود…

اما فرق دارد… چوب خاکستر می شود و باز نمی
گردد اما نفس با خاک یکی می شود و خالقش با یک اشک برش می گرداند. باز می شوی
سوگلی خدا. فقط پشیمان شو. توبه کن. توبه کن! همه اش باز می گردد و چقدر لذتبخش
است اگر بتوانی با مزه زود گذر گناه زیر دندانت اینبار فقط عاشقی کنی برای یکی…
برای خدا… حتی برای یک لحظه… چقدر مهربان است خدا…

آهای کاتب، چه می نویسی!؟ من هنوز 24 ساله
هستم… اما من اکنون می گویم کجا هستم… یعنی تا 70 سالگی ام میرسم قطره ای اشک
بریزم؟… خدایا… به فریادم برس…

راستی حال بدم را فراموش کردم! ای که می خوانی
این سطور را… به هر که می پرستی قسمت می دهم دعایم کن… سخت به خود می پیچم…

آیه الکرسی

صبح هم صبح های قدیم! یادش بخیر وقتی از خواب بیدار می شدیم خورشید هم تازه از پشت کوه داشت با اینور زمین احوالپرسی می کرد! جدیداً که بیدار می شوم می بیینم خورشید  وسط  آسمان نشسته است و آنچنان اخمی هم کرده که به صورتش هم نمی شود نگاه کرد؛

این چند جمله من اوج حالت کسی است که برای هیچ چیز خود را مقصر نمی داند… همیشه بقیه مقصرند؛ حالا هم جناب «صبح» تقصیرکار شده اند.

بعد از 14 روز دوری از خانه و شهر و دیار دیشب ساعت 9:30 دقیقه بود که بعد از 4-5 ساعت رانندگی به شیراز رسیدم؛ بهتر است بگویم رسیدیم. دیشب می خواستم بنویسم اما انگیزه ای برای نوشتن نبود. خسته بودم! الان هم هستم؛ خدا خودش به دادم برسد. من آدمی بوده ام که همیشه به همه دوستانم روحیه داده ام. الان هیچ کسی نیست که به من روحیه بدهد. فکر اینکه هفته دیگر باید به تهران برگردم دلم را می لرزاند. امروز هم بعد از نماز صبح تا 2 ساعت پیش زیر پتو و کنار دیوار، خمار و بی حال افتاده  بودم. نمی دانم از تنبلی است یا از بی انگیزگی.

ولی

____________________________________________

خدایا…

با تمام وجود سر به سجده شکرت می سایم و از صمیم قلبم از تو سپاس گزارم… خدایا نکند این لرزش های دل مرا بگذاری به حساب ناشکری و ناسپاسی که دردهای دلم را جز تو برای که بگویم که مرا به ضعف و تنبلی متهم نکند که تنها تویی که از درونم مطلعی. خداوندا، ای آنکه تا اینجا آمدنم را مدیون توام و از این بعد بودنم را  فقط از تو خواستارم به هیچ نبودن خود به درگاه تو صحه می گذارم. خدایا تو خود می دانی که تا این نقطه از زندگی ام هر جا خودم انتخاب کرده ام ضرر و زیان نصیبم شده است و هر کجا تو برای من انتخاب کرده ای جز سود برایم بهره ای نبوده است. از اینجا به بعد را هم فقط به وجود مهربان و نازنین خودت تکیه می کنم که «من یتوکل علی الله فهو حسبُه»…

____________________________________________

یادم رفت بگویم از احساس شیرین دیشب قبل از خواب؛ من هرشب برای آرامش خواب خودم و خانواده  «آیه الکرسی» را زیر لب زمزمه می کنم. دیشب یکی هم مخصوص برای کسی خواندم که نمی شناسمش اما میدانم هست و روزی می شود همسفر الباقی سفر زندگی ام. آنقدر برای خودم لذت بخش بود که تصمیم گرفتم هر شب برایش بخوانم تا او هم آرام بخوابد و سبک.

آن نشناخته دلبر که دلم همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

یا حق

تا اطلاع ثانوی در توبه باز است

یک 12 روزی هست که رفته ایم توی سال نود. نمی دانم چرا تبریک نگفته ام! حالا می گویم! مبارک باشد این سال و همه سال مبارک باشد این روز و همه روز با تاخیر آن هم 12 روز!

نمی دانم مثل بازی های فوتبال که به وقت اضافه کشیدنش ردخور ندارد این عمر ما هم از این 90 می گذرد یا نه! دوست ندارم تا او را که قرار است مرا به جز از طریق ملک الموت به آسمان ببرد، ندیده ام زندگی ام به وقت اضافه نکشیده تمام شود…

و اما بعد…

توی این 12 روز یکی از اتفاقات جالبی که افتاد این بود که این کلوخ زار توسط شخصی خوانده شده و دیدگاه محترمش نیز هم اینجا را مزین کرده است… ای بابا خوب جالب است دیگر؛ من نام این وبلاگ را به کسی نداده ام… این از عجایت خلق و خوی من است این قضیه برایم جالب شده…

و اما بعدتر…

امروز شنیدم که «یاسین» اسم خاصه حضرت محمد (ص) است و من نیز جهت احترام به پدربزرگ نازنین و مهربان سادات از این انتخاب خود برای نام نویسنده این خطوط در هم رجوع کرده و تا اطلاع ثانوی بی اسم نویسندگی می کنم…

و اما تو…

که نیما هم

تو را چشم در رَه بود شباهنگام

و من

همه تن در رهم

تا که بینم یک نگاه

یک نگاه بی گناه

گناه؟ 

آری… یادم آمد… رفیق نیمه راهم بود… آن گناه

کجا بودیم؟

گناهی یا نگاهی؟

چه می دانی؟

نه…

تو می دانی

نگاهت با گناهم خوب می جنگد

نگاهت می زداید از دلم زنگار

همه با یک نگاه

من بی نگاه 

عاشق شدم انگار

شب از نیمه گذشت و دیده باز است

تن پر از گناهم در گداز است

نگاهت

نگاهت

کوک این بی کوک سازست

یقین دارم برای دیدن تو

در توبه به رویم باز باز است…

«یا حق»