غربت…

ساعت 12 شب، یک لیوان چای داغ کنار دستم؛ کنار
پنجره نشسته ام و با چشمی که التماس میکند ببندمش تا  قدری خستگی دیدن دنیای امروز را در کند! نسیمی
خنک موهایم و طرف راست صورتم را نوازش میدهد. چایم را می نوشم و کمی جان می گیرم.

نمی دانم تا به حال ساعت 11 به بعد شب را در
خیابان های تهران گذرانده ای، آن هم پباده! همه دارند می روند خانه هایشان.
اعتمادی که در روز زیر 10 درصد است شبها به نزدیکی صفر می رسد و کسی جرات ندارد
حتی جلوی یک مرد پیاده ترمز بزند. و حتی مرد پیاده می ترسد سوار هر خودرویی شود.  خیابان ها تاریک و چهره ها خسته. خلوت شدن شهر را
می توان به راحتی حس کرد. حال فرض کن که غریبی و هیچ جایی نداری که بروی….  چشمانت را ببند و کمی این صحنه ها را تصور کن و
فکر کن غریبی…….

حسش کردی؟

—————————————————————

آخرش چه؟

به کجا چنین شتابان؟ جدی کجا می خواهی بروی؟
زورت را بزنی و دروغ سر هم کنی تا این مرحله از زندگی ات تمام شود و بروی مرحله
بعد که شروع کنی به زندگی کردن…

«بگذار فوق لیسانس لعنتی را بگیرم و بروم سر کار
و پول در بیاورم و زندگی کنم لذت ببرم، وای خدا کی تمام می شود! یعنی می شود تمام
شود و سربازی ام را در دانشگاه بگیرم و یک سال بروم برای خودم زندگی کنم و بعدش هم
کار و خانه و ماشین و ازدواج و دست زنم را بگیرم ببرم خانه خودم و زندگی کنم
و….»

در عجبم که زندگی الان و اکنون را و لذتش را
فراموش کرده ایم چسبیده ایم این «حال» را تمام کنیم و برویم در «آینده» ای که نمی
دانیم چه می شود!

«بگذار پولدار شوم حتما یک قسمت از سرمایه ام را
می گذارم برای کار خیر»

چرا الان کار خیری را که در توانمان است نمی
کنیم؟ چرا داریم افعال لحظاتمان را در آینده صرف می کنیم؟ چرا از اوقات مضارع
استمراری لذت نمی بریم؟ چرا نمی دانیم اگر وارد مرحله بعد شدیم باز می خواهیم از
آن فرار کنیم تا به مرحله بعدتر برسیم و همینطور الی آخر؟

چرا نمی دانیم مرگ در یک قدمی ماست؟ چرا دروغ؟
چرا تهمت؟ چرا اخلاق زننده؟ تا به مرحله بعد برسیم و راحت شویم؟؟؟

چرا نمی خواهیم قبول کنیم که مسافریم؟ چرا درک
نمی کنیم که غریبیم در این دنیای فانی؟ غریبیم… اینجا غریبیم… ما مال اینجا
نیستیم… یک روزی باید برویم. پس برای بازگشتمان سوغاتی ببریم!

————————————————————

حس کردی غربت را؟ حالا فکر کن در این شهر گرگین
فقط و فقط یک نفر هست که هوایت را دارد و اگر در خانه او را بزنی پذیرایی اش از تو
رد خور ندارد! آرام می شوی و چه آرامشی… حال اگر تا ساعت 2 نیمه شب هم برای خودت
قدم بزنی هیج دلشوره ای نداری و آرام از لحظه لحظه های این هوای خنک و این سفر لذت
می بری…

در شهر گرگین دنیا غریبیم و تنها کسمان
خداست….

پس آرام باش…

یا حق

ناشناسا! تو نیکی می کن و جنت رسانم…

سلام

خدا را شکر این هفته یکی از هفته های پر بازده
بود. روزی نبوده که من در جنوب تهران دنبال وسیله ای نباشم. خلاصه اینکه هم تجربه
ی خوبی بود هم این که چند خاطره ی عجیب و جالب به دنبال داشت؛ از جمله مردی خوش
طینت که طی یک عملیات انسان دوستانه در جایی که تا اولین خودپرداز نیم ساعت پیاده
روی داشت، 25 هزار تومان وجه رایج مملکت را به من داد و خواست اگر دوست داشتم وقتی
به آبادی رسیدم به حسابش برگردانم! عجیب است، نه؟!! وقتی از او پرسیدم دلیل این
کارش چیست و چه طور در این دنیای دنی به من اعتماد می کند گفت: «اول اینکه قیافه
ات باعث شد به تو اعتماد کنم!» [عجب قیافه ای 
دارم خودم نمی دانستم] «دوم اینکه می خواهم به سهم و زعم خودم در این جامعه
اعتمادسازی کنم که مردم زیاد به هم بی اعتماد شده اند. اتفاقاً شده است به کسانی
پول داده ام که دیگر پیدایشان نشده اما من هدفم را دنبال می کنم و جوابش را جای
دیگر از کس دیگر می گیرم».

تو نیکی می کن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

 

و اما تو ای آنکه هنوز که هنوز است قصد پا نهادن
به خانه قلب من و به کلبه روح مرا نداری، بدان که ماه هاست خانه دلم را آب و جارو
کرده ام و قاب های خالی از عکس که از آن ها نور می بارد به در دیوار دلم آویخته ام
که فقط تو بیای و با لبخندت نورانی ترش کنی. در انتظار تو ام تا بیایی و با هم به
انتظار بنشینیم. به انتظار مهدی (عج)، به انتظار وصال یار مشترک. بیا دست در دست
هم، شانه به شانه، پله پله مرا به ملکوت ببر. ببر پیش آنکه عشقش در دلت موج می
زند. راستی کجایی؟ کی مجاز دیدنت می شوم؟ کی مجاز شنیدنت می شوم؟ کی اذن دخول به
حرم مطهر قلبت را زمزمه کنم؟ کی به تماشای چشمانی بنشینم که عمقش دریاست و سطحش
آسمان…  کی و کجا وعده دیدار ما؟

می دانم که نزدیکی…

ناشناسا تو
سببها کرده‌ای

از در دوزخ
بهشتم برده‌ای

عسی ان تکرهوا…

«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ» ﴿البقرة: ٢١٦﴾

«فَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا
شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّـهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا» ﴿النساء:
١٩﴾

خوب بالاخره دیشب راه افتادم و صبح به تهران رسیدم! مسافرت
با اتوبوس از کابوس های زندگی من است اما همیشه خدا در این موضوع کوچک هم معنای
واقعی این دو قسمت از این دو آیه قرآن را برای من به نمایش می گذارد. صبح بعد از
نماز که انتهای اتوبان قم-کاشان آن را ادا کردم این را فهمیدم. یعنی در تمام این
7سال که با اتوبوس راهی دانشگاه یا خانه و کاشانه خود میشوم این را به من نشان
داده اند. به جرات می توانم بگویم اگر کسی آنجا نبود با یک فریاد شوق آمیز و با
تمام وجودم می گفتم:

خدایاااااااااااااااااااااا شکرت…

و

در خاک های بیابان به سجده می افتادم و با سلول سلول بدنم
اظهار شرمندگی می کردم. مگر می شود از عظمتت، از مهربانی ات از… سخن کرد؟ مگر می
توانم بگویم که هستی؟ نه… نمی شود…

یعنی خدایا، وقت مرگم می توانم راضی باشم از بودنم؟ می
توانم شرمنده نباشم؟ می توانم بگویم فقط یکی از قدم هایم خالصانه در راه تو بود؟
کاش بشود…

 

و اما عصر جمعه…

آهنگ دلنشین فیلم مرسدس با آهنگ سازی مرحوم بابک بیات که
کاش می شد نت هایش را این جا توی این وبلاگ بنوازم و تو را هم در این حس زیبا شریک
گردانم…

هوای نمناک بهاری و آسمانی دلتنگ از غیبتتان که هق هق ش می
گیرد و گاه  گاهی اشک می ریزد و نفس سردش
را از لای پنجره به نوازش صورتم فوت می کند…

 و اماتر دل تنگ
من…

عصر جمعه که می شود یاد گرمای غروب های اهواز می افتم.

کوت عبدالله…

مردمی سوخته در آفتاب گرم جنوب

نم نابود نشدنی هوا

انتظار را می شد در چهره هر یک تفسیر کرد

پیرزنی که دمپایی هایش را جفت کرده بود در خانه و سبزی می
فروخت برای گذران زندگی

پیر مردی چشم دوخته بود به غروب

و دختربچه ها و پسریچه هایی که شکم صابون زده بودند به به
به… [ آهای کاتب اشکم را در نیاور؛ اصلاً نگو، باشد برای وقتش]

و من که پیاده راه افتاده بودم توی این کوت دلگیر

اگر خوب نفس می کشیدی بوی خون…

دیوانه ام کردی، بس است…

*************

این را هم یک بنده خدایی برایم فرستاد در حین پست نویسی امروز:

سلامت بگویم که در خاطری گر چه از چشم دوری به دل حاضری…

یا حق