یاد پست شماره 21

سلام

حرف زیادی ندارم؛ این را می گویم و میروم که هم تلنگری به خودم باشد هم به آنکه… (خودش می داند)

پست 21 تفسیری نا چیز از عقل ناقص من بود بر آیات نورانی زیر:

«وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ» ﴿البقرة: ٢١٦﴾

«فَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا
شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّـهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا» ﴿النساء:
١٩﴾

کمی صبر کنیم خواهیم دید چقدر هوایمان را دارد آن مهربان خالق دوست داشتنی. فقط جزع و فزع نه تنها مشکلی را حل نمی کند که مشکل خودش را هم بر اعصاب و روان صاحب آن روان خواهد داشت.

یا حق

بازگشت چندیدن باره من

سلامٌ علیکم

چه بگویم؟ اصلاً می خواهید نگویم! آره، ولش کن. کی حال دارد توی این اوضاع بحران اقتصادی و اینا نویسندگی کند؟

حالا بعد از عمری پاشیدم اومدیم، ننویسیم بی انصافی است. آقا یک چیز جالب دیدم امروز. البته هر روز چیزهای جالب می بینم اما وقت ندارم بیایم و بنویسم. امروز می خواستم بروم بازار تهران و باید از مترو بهره می جستم. توی ایستگاه مبدا بعد از چند دقیقه انتظار وقتی قطار رسید با چند نفر دیگر جلوی یکی از درهای مترو جمع شدیم تا درب باز شود و ما سوار شویم.از شانس ما این در مترو خراب بود و من چندتای دیگر لحظه ای جلویش ایستادیم و چون دیدیم باز نمی شود گازش را گرفتیم رفتیم در بغل پریدیم توی قطار. از قضا یک جای خالی هم کنار همان در خراب نصیب من شد و من خودم روی آن جا کردم. قطار که راه افتاد دیدم (اگر مرا جوان حساب کنید) 3تا جوانک رو بروی در خراب ایستاده بودند و هرگاه به ایستگاه جدید می رسیدیم اینها میزدند زیر خنده. نگو داشتند عکس العمل افرادی را میدیدند که بیرون منتظرند در خراب باز شود و بعد چند ثانیه ضایع می شوند. آنجا بود که فهمیدم اینها برای من هم خندیده اند. من هم خنده ام گرفته بود از کارشان.

آهان، یک چیز جالب دیگر که یک 2 ماهی است بیشتر برایم اتفاق می افتد این است که وقتی سوار تاکسی های پراید می شوم اکثراً صندلی عقب می افتد برای من و آن هم جایگاه وسطش و این وقتی جالب می شود که هر دو دو طرف من اشخاصی قرار می گیرند یا هم سایز من یا یکی دو سایز پهن تر! تا به مقصد برسیم هرسه (به ویژه اینجانب در جایگاه وسط) دچار تنگی نفس می شویم. وقتی هم که به آخر خط میرسیم درب عقب سمت راست می خواهد از جا کنده شود و فردی که سمت راست است با انرژی بیشتری به بیرون پرت میشود. خلاصه این برای من توی این یکی دو ماه سوژه خنده شده است.

با اجازه شما ما برویم به کارمان برسیم. یهو دیدید تا عید نوروز نیامدم! یهو هم دیدید یک ساعت دیگر یک پست دیگر نوشتم…

حلالمان کنید

یا حق

السلام علیک یا غریب الغربا

سلام

چه گرد و خاکی اینجا نشسته! بابا یکی فوت کند. کاااااااااااتب کجایی برادر؟! واویلا، ببین آخرین پست مال 24 برج شهریور است.

راستش را بخواهید حالا حالاها قصد keyboard زدن نداشتم لکن چه کنم که دلم نیامد راجع فردا چیزی ننویسم؛ هرچند می دانم آنچه این حقیر می نویسد لیاقت چون فردایی را ندارد اما خوشایندم نبود به سادگی از کنارش بگذرم.

تقویم را که ورق می زنم باید 365 برگ بروم عقب تر و بلکه عقب تر تا به آخرین تاریخ سفر خود به مشهد برسم. 1 سال و چند هفته، آن هم برای منی که عادت کرده بودم لا اقل سالی 2 بار به مشهد بروم مدت زیادی است. توی همین برگ زدن ها فکر می کنم که چه ها بر سرم آمد که مجال و سعادت و لیاقت سفر عشق را از من گرفت. حالا نه اینکه دفعات قبلی که می رفتم لیاقتش را داشته ام ها، نــــــه، نداشتم؛ اما این یک سال خودم را گم کرده بودم. آخر چه جوری توضیح دهم؟ آنقدر غرق در این تز و حواشی آن شده بودم، آنقدر خدایم را گم کرده بودم که فکر می کردم اگر 3-4 روز ول کنم و بروم پابوس آقا چیزی را از دست می دهم. ضعیف شده بودم. یعنی این تز آنقدر فشار بر سرم آورده بود که خودم را گم و گور کرده بودم. بیخیال تز، حالا که تمام شده است بگذار دیگر حرفش را نزنیم.

می دانی؟ پا گذاشتن در حریم ملکوتی حضرت آقا علی بن موسی (ع) لیاقت می خواهد که من ندارم و تا حالایش هم که پا گذاشته ام خودشان مرا برده اند. جانم فدای این همه رافت و مهربانی تان آقاجان. سال پیش که آمدم تنها آمدم. همان جا مابین صحن کوثر و جمهوری رو به روی گنبد طلا ایستاده تکیه داده بودم به دیوار و خواستنی های خود را خواستم. پارسال تنها بودم امسال نه! آقاجان شما بزرگترین خواسته عمر مرا به بهترین شکل پاسخ گفتید. نمی دانم کلمات را چگونه پشت سر هم بنگارم تا حس شرمندگی، خجالت، تشکر و غرور از داشتن آقای مهربانی چون شما را بیان کنم. نمی شود چیزی گفت

فقط فریاد می زنم دوستتان دارم یا علی بن موسی، تولدتان مبارک آقا جان. هروقت بطلبید با سر می آییم.

یا رضا