شب 19

سلام

تار سولو و چهار مضراب افشاری بعد از یک افطاری فرنگی یا به عبارتی کش لقمه ای به انضمام سالاد فصل و سیب زمینی تنوری آن هم به دعوت یکی از اساتید، اگر بیشتر از این افطاری نچسبد چیزی هم کمتر ندارد. هر چند تصحیح پایان نامه هم پیوست این شیرینی می شود اما چیزی از عیشش کم نمی گذارد. تازه بهتر هم می شود وقتی استاد شروع می کند به خواندنِ:

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :” تدبیر خونبها کن”

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن

دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

دیشب نوشتنم گرفته بود. اما راستش را بخواهید موضوع مهمی بود که باید به مادرم می گفتم و بعدش هم حسن آمد دنبالم رفتیم جلسه سخنرانی استاد اسدی گرمارودی که بعد از دعای جوشن کبیر شروع شد و بحث شیرینی هم بود. من یکی که کیف کردم. پس از سخنرانی یک مداحی مختصر بود و پس آن یک مراسم قرآن بسر طولانی. من یکی که خسته شده بودم. دیشب سر شب حاج آقای کردی با لهجه شیرین مشهدی، بین 2 نماز گفت: «رفقا عبادته مبغوض خودتان نَکنِن، توی ای شب قدر به خودتان تحمیل نکنن که حتماً باید فلان کارِ انجام بِدِن! خدا میزبان ای شبه، خودش مِدِنه چجور از مهموناش پذیرایی کنه، بابا اگه خسته شُدِن پاشِن بِرِن یَک قدمی بزنِن بعدش بیِن با اشتیاق بشینِن…» اما دیشب واقعاً باعث خستگی من و دوستانم شده بود. هرچند رهبری این مراسم نیز با خود استاد بود و در شور و حالی حسادت برانگیز اجرا می کرد اما واقعاً به نظر بنده اگر از آن همه آدمی که آمده بودند توی آن مراسم یک نفر از این مراسم «زده» شود شاید دیگر این مراسم ارزش خود را از دست بدهد. اما الحق و والانصاف در سخنرانی، این استاد عزیز صاحب نفس است.

و اما علی (ع)… گفتن ندارد. نه اینجور بگویم توان گفتن ندارد بشر که بخواهد حرفی بزند. سادات عزادارند و یتیم می شوند. فردا شب برایتان می گویم. علی (ع) یک پست مخصوص می خواهد. این چند کلمه سیرم نمی کند. پناه می برم از نفسم به خدا که بخواهم با عقل ناقص و زبان قاصرم آن هم در یک پست مولا علی (ع) را وصف کنم اما همین است که از دستان ناتوانم بر می آید. دعایم کنید.

یا علی

طباخی دل…

سلام

دیدید 16 روز از ماه مهمانی گذشت و هیچکار نکردم و ذره ای به خود جنبیدم که کمی رشد کنم. حواسم نباشد همین نخوردن و نیاشامیدن هم دچار روزمرگی می شود. دیدید که بعد از عید فطر آدم تا می آید بک چیزی بخورد یک صدایی درون آدمی می گوید که نکند روزه باشی. این یعنی عادت. ولی بعد از عید، اگر نگاهمان، زبانمان و عملمان کجکی برود و خرده شیشه داشته باشد هیچ چیزی درونمان نطق نمی کند که: «اخوی نکند روزه باشی». این یعنی در ماه مهمانی فقط روزه شکم گرفته ایم.

بعضی وقت ها دل آدمی می گیرد از این جامعه. جامعه ای که اسم اسلام را یدک می کشد و … دو تا چیز هست در مورد گناه کردن که بعضاً شنیده ام از خود گناه بدتر است. یکی این که آدمی گناه خود را کوچک شمرد. دوم این که گناه را علنی انجام دهد و قبح گناه را بریزد. دیشب جایتان خالی با یکی از بهترین دوست هایم که از با او بودن هیچ گاه سیر نمی شوم رفته بودم بام تهران تا لختی قدمی بزنیم و هوایی بخوریم و از دلمان بگوییم و این 15 روز را مرور کنیم که چه کردیم و چه شد و اینها. از 12:30 تا 2:30 داشتیم قدم میزدیم. شلوغ بود و چه شلوغ بودنی. همه جوان ها 18 تا 30 ساله اعم از دختر و پسر. قر و قاطی. با پوشش هایی که نه جاذبه، بلکه کلاً دافعه بود.با لباس هایی زننده و با صورت هایی بزک کرده آن هم از نوع جیغش؛ فقط منظورم دخترها نیست، پسر ها هم دست کمی از این قواعد ذکر شده نداشتند. با هم بودند و مثلاً شاد. اگر دو به دو  بودند که روی نیمکتی در احوالات خودشان. اگر تیم بودند دیگر  حیا و عفت با آنها کاری نداشتد.  من و دوستم صحبت می کردیم و هی باید نگاهمان را می دزدیدم. می رفتیم گوشه ای بنیشینم صدای قهقهه دختری که معلوم بود تصنعی است، فراریمان می داد. جای دیگر می نشستیم، دود سیگار و قلیان آزارمان می داد. آنطرف تر داشتند می زدند و می رقصیدند. گناه های بزرگ را کوچک می شمردند و قبح همه اش را ریخته بودند. ناسزایی نثارشان می کردم زیر زبانم تا خالی شوم. به دوستم گفتم به فحش دادنم نگاه نکن. باور کن دلم برایشان می سوزد. خدا می داند هر گاه این جور جاها می روم دلم می خواهد داد بزنم، فریاد بکشم که خدا همه تقصیر گردن این ها نیست. ولی آخر تا چه حد؟ چرا اینگونه اند؟ چرا فکر می کنند راه درست این است که دست دختری را بگیری و دوستت هم دست دختری دیگر و بیایند نیمه شب به پایکوبی و بگو و بخند و … این آزادی است؟ کجایش آزادی است؟ وقتی عصبانی می شوم  قاطی پاتی می کنم… ولش کن.

آقا از بام پایین آمده و در راه با دوستم از دلم گفتم… راه رفت او گفته بود و راه برگشت من گفتم. آمدیم در کوی و خواستیم خدا حافظی کنیم… که پیشنهاد داد برویم دلی از عزا در آوریم و یک آبگوشت مغزی با هم بزنیم. زیر گیشا یک طباخی یا به قول شیرازی ها کله پزی ست. رفتیم و نشستیم 2تا کاسه چرب و چیلی از آب و مغز را تلیت کردیم. بعدش هم با گوشت و پاچه دوپینگی اساسی نمودیم و زدیم بیرون به سمت خانه و کاشانه مان!

یا حق

—————————————

پی نوشت:

برادر جان، خواهر جان،  این وبلاگ ریحانه ها را بخوانید، چیزهای خوبی می نویسد! اینم آدرسش: http://reyhaneha.razedel.ir خوب بخوانید دیگر، حتماً باید زور بالای سرتان باشد؟؟؟؟؟؟  یک حدیثی در قطره چهاردهمش نوشته مخ من یکی که سوت کشید.

باز هم بخور بخور! باز هم افطاری! باز هم قرار است امشب نفسمان بالا نیاید. علی آقا مفتخر کردند و افطاری دعوتمان کردند. جایتان خالی خواهد بود.

.

جمع غربت و کرم…

سلام

آنقدر اعصابم از دست این بلاگفای کوفتی خورد و خاک شیر است که کاردم بزنی خونی نمی آید. آخر دیگر املترین سیستم های بلاگ نویسی هم یک چیزی دارند به نام ثبت خودکار. 2 ساعت وقت گذاشته ام با این اعصاب کشمشی مطلب سر هم کرده ام تا دکمه «ثبت و باز سازی» را زده ام خطا داده که نمی دانم چه و چه! قبلاً می خواستم مستقل شوم، الان دیگر مصممتر شده ام! یک سایتی خودم راه می اندازم مننت این بلاگفا را هم نمی کشم…

بگذریم! گفته بودم 7 سالی است تولد آقا امام حسن (ع) را در خانه پدری نبوده ام. یک خاطره هم تعریف کردم از آخرین باری که در این سالروز گرامی در خانه بوده ام و پشت کنکور مشغول تست زنی، که دیگر تعریف نمی کنم. هر که خواست بشنود بیاید دانشکده برایش بگویم. الان فقط خوشحالم که پایان نامه ام را در این روز مبارک به برکت لطف و کرم صاحب این روز تمام کردم و الان دارم با دم نداشته ام گردو هلاک می کنم.

تولد مرد غریبی که هنوز که هنوز است غریب است و شاهد بر مدعایم ادعای تشیع بنده از ایشان و خاندان ایشان است.  غربت از این بیشتر که دوستدارت، شیعه ات و مدعی عشقت پیرو ات نباشد. مولای کریم، امام حسن مجتبی (ع) تولدتان مبارک.

قدیم ها به نام آقا در این روز نانوایی های شیراز نان مجانی می دادند دست مشتری. یادش بخیر، نمی دانم  الان هم چنین رسمی هست یا نه!

یک چیز دیگری هم می خواستم بگویم؛ راجع به حجاب بود. نمی دانم بگویم با نگویم! هرچه کاتب بگوید… آهای کاتب بگویم یا نه؟ می گوید بگو… دیروز از میدان ونک تاکسی سوار شدیم به سمت امیر آباد. دم در دانشکده که پیاده شدم و آمدم کرایه ام را حساب کنم متوجه خانمی شدم که جلو نشسته است. توی این هوای گرم حسابی خودش را پیچیده بود توی چادر و حتی مج دستش را هم با ساق دست سیاهی پوشانده بود. یک لحظه با خودم گفتم من بیشتر عاشق خدا هستم که می خواهم فرار کنم از این هوای سوزان و خود را به زیر زمینی خنک برسانم یا این خواهر که در این جهنم مردادی خود را اینگونه پوشانده است آن هم شاید نه برای در امان ماندن از دیدگان ناپاک که برای بندگی خدا. بعدش که توی زیرزمینی مستقر شدم تا حالم جا بیاید وبلاگ ها را سرکشی کردم که با وبلاگ ریحانه ها مواجه شدم که خیلی جالب بود. شما هم حتماً بخوانید این و این را.

یا حق