و الیه یرجعون

سلام

امشب را گفته اند شب زیارتی مولایمان، سرور تمام عشاق عالم حضرت مفَسِّر عشق، امام حسین علیه السلام است.
حسین
حسین
حسین
بخدا باید عاشقش باشی تا بتوانی…تا بتوانی… وصفش کنی؟ مدحش کنی؟ تفسیرش کنی؟ حتی همین را هم نمی توانی بگویی…

عصر، قبل از وداع خورشید با زمین رفته بودم گلزار شهدا. همانجا که زمین، گُردانی از عشاق همین فرمانده لشکر عشق عاشورا را در آغوش گرفته است. سید علی را که یادتان است. رفته بودم کنارش کمی آرام شوم. کمی آنطرف تر هم دیگر اهالی «لا اله الا الله» آرمیده بودند. در میان قبورشان قدمی زدم و  رفتم جای دیگر. رفته کنار مزار پسر عموی 13 ساله ام. نشستم. عمویم هم بود…

هرجا را که نگاه میکردم مردمانی را می دیدم که آمده اند سری بزنند به کسانی که زمانی می آمدند به کسانی که قبلاً زیر خاک بودند سری بزنند… بغض گلویم را گرفته بود… که ای وای من! من هم روزی اسیر همین خاک می شوم. حتی معلوم نیست زمانش. ثانیه ای دیگر، ساعتی روزی سالی دیگر، نمی دانم. یادمان رفته که میمیریم. یادمان رفته این مرگ را که دل می سوزانیم، مال یتیم را مستقیم و غیر مستقیم «نیــــــش» جان می کنیم، به هم بی احترامی می کنیم و چه کارهایی که نمی کنیم. نمی دانم دقت کرده اید یا نه، وقتی به قبرستان می روی از دعوا خبری نیست، همه با هم مهربانند، همه احترام می گذارند! بیخود نیست که می گویند مرگ را یاد کن…یاد کن تا بدانی به این دنیا اعتباری نیست. تمام می شود. از مرگ بترس تا بد نکنی و مرگ را بفهم تا بدانی این سفر روزی تمام می شود پس لذت ببر از این سفر و بهره گیری کن… خوش باش دمی که زندگانی این است…

دوباره به قطعه شهدا آمدم و سجاده ای داشتیم و پهن کردم بالای سر دایی ام. قرآن موبایلم را باز کردم. رفتم به «یــس، والقرآن الحکیم…» به نیابت از دایی ام ختمش کردم، میانه های راه رسیدم به «أَلَم يَرَ‌وا كَم أَهلَكنا قَبلَهُم مِنَ القُر‌ونِ أَنَّهُم إِلَيهِم لا يَر‌جِعونَ» و دیدم باز نمی گردیم ها، چرا بدی؟ بعدش رسیدم به «وَإِذا قيلَ لَهُم أَنفِقوا مِمّا رَ‌زَقَكُمُ اللَّهُ قالَ الَّذينَ كَفَر‌وا لِلَّذينَ ءامَنوا أَنُطعِمُ مَن لَو يَشاءُ اللَّهُ أَطعَمَهُ إِن أَنتُم إِلّا فى ضَلـٰلٍ مُبينٍ» دیدم خدا هم اهل استدلال و سفسطه های موهوم و بی پایه را که در این جامعه تعدادشان هم کم نیست از گمراهی مبین ترسانده است، و هنوز می روم جلو! می ترسم و لرزه بر دلم می افتد و می خوانم «قالوا يـٰوَيلَنا مَن بَعَثَنا مِن مَر‌قَدِنا ۜ ۗ هـٰذا ما وَعَدَ الرَّ‌حمـٰنُ وَصَدَقَ المُر‌سَلونَ» و ای وای ای وای ای وای برما… و وقتی الان می نویسمش چانه ام می لرزد… و می رسم به «وَامتـٰزُوا اليَومَ أَيُّهَا المُجرِ‌مونَ» و می گویم یعنی من هم با این آیه خطاب می شوم ؟ یعنی آن روز باید از خوبان خدا جدا شوم؟؟ وای برمن…« فَسُبحـٰنَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكوتُ كُلِّ شَىءٍ وَإِلَيهِ تُر‌جَعونَ»

یا حسین
—————————-
ذکر نوشت: تا به حال فکر کرده ای که «لا اله الا الله» تنها ذکری است که نیازی به جنباندن لب ندارد؟ فقط زبان است و دندان. یعنی هروقت دلت گرفت از عالم و نتوانستی لب بجنبانی آرام با خودت زمزمه کن هیچ خدایی جز خدا نیست… و قلبت را محکم کن که فقط اوست.

عید و تاخیر

.

عجـــــــــــــــــــــــــــــب! بابا این بلاگفا دیگر واقعاً قصد سکته دادن ما را کرده است! برادر من بلد نیستی سرویس بدهی برو یک نی بردار برای گوسفندانت نی بزن توی صحرا و دشت و دمن! خیلی هم خوب است برای اعصابت! من هم اگر مثل تو چوپانی بلد بودم لحظه ای پشت این این جعبه نمی نشستم! ولی هر کسی را بهر کاری ساخته اند، مرا برای فحش دادن به تو که چرا بلد نیستی سرویس دهی کنی، تو را هم برای گوسفندانت! فکر کنم فکر کردی وبلاگ ملت حکم گوسفند دارد، نـــــــــــــــــــــه غلام؟ این بار سوم است دارم میریزم به هم از دست این بلاگفا! انصافاً شما قضاوت کنید. آمدم می بینم این پستم گم و گور شده است. رفتم توی قسمت مدیریت دیده ام تاریخش عوض شده: 1278/10/11…. فک کردم 11 دی آن سال که جد بزرگوارم داشته بغل منقلش با «کل معصومه» چایی تعارف هم می کرده اند  این پست را نوشته اند…

پسورد را عوض کردم تا ببینم باز هم از این اتفاقات عجیب و غریب می افتد یا نه! اگر باز به ریش ما بخندد کاسه کوزه ام را جمع می کنم و از این جا می روم! خدا داده است 5 تومان پول برای دامین و  هاست مفت واسه وبلاگ درست کردن!

——————————————————-

سلام

اصلاً نمی خواهم حرف بزنم!
قهرم…

[الکی… حوصله ندارد بنویسد می گوید قهر است، از آن خنده دنداندارش معلوم است! هیکلش دارد داد و بیداد می کند که حرف خیلی دارد، اما مثل اینکه یا آدمش  را ندارد که به او بگوید یا اگر هم دارد نمی داند چجوری بگوید]
بله افاضاتی بود از حضرت کاتب علیه الیچار…
2 روز است از تهران بیرون آمده ام. از وقتی از ترمینال جنوب بیرون آمدم خوابم برد تا یک سوهان پزی بعد از قم که راننده محترم لطف کردند و برای مسافرین محترم ترمزی زده و دل سوهان پز و «برادران» را شاد کرند. از بعد این توقف تا ساعتی پس از آخرین افطار ماه رمضان ماضی بیدار بودم. یکی از زیباترین لحظات عمر من در این ماه بود همین یک ساعت. آنقدر لذت بردم که نگو و نپرس. افطاری را که سحری همان روز بود خوردم و دوباره غرق در افکارم شدم… غرق بودم که غریق در خواب شدم تا اصفهان که برای نماز ایستاد و باز خوابیدم تا چهار راه در خانه پدر بزرگم!

الان هم نشسته ام دارم برای یک دستگاه کاتالوگ درست می کنم. نیمکره سمت راستم توی کاتالوگ است و چپی چنبره زده بر ماوقع این چند روز. بعضی وقت ها هم نیمکره راست مغلوب نیمکره چپ می شود و روند کاتالنویسی را کند می کند. باید تمام کنم این کاتال را… اصلاً هم قهر نیستم…

راستـــــــــــــــــــــــــــــــی دیدید باز تاخیر داشتم؟

عید فطر مبارک باشد…

یا حق

دمی آب خوردن پس از بد سگال…

سلام

قبل از اینکه بخواهم چیزی در شرح دفاع خود از 3 سال عمرم آن هم در یک ارائه 20 دقیقه ای بگویم، از همه عزیزانی که به من محبت داشته اند و این واقعه فرخنده را به بنده تبریک گفته اند تشکر کنم. امیدوارم همیشه از موفقیت هاشان بشنویم و خوشحال شویم.

و اما دفاع

آقا تا حالا شنیده بودید یکی به جلسه دفاع خودش نرسد؟ این اتفاق هولناک قرار بود برای من بیافتد اما معجزه شد! یعنی 10 دفاعت باشد و تو 9:35 هنوز زیر پتو باشی! خیر سرم بعد از سحری تا 6 بیدار بودم و چندین زنگ کوک کردم! تازه دلم خوش بود که لباس پلو خوری ام را شسته ام و ساعت 8 بر می خیزم و اتوکشی اش می کنم و میروم سمت دانشکده برای مستقر کردن لپ تاپ و کمی تمرین! خلاصه چشمتان روز بد نبیند؛ ساعت 9:35 بیدار شده ام و آبی به صورت زده و لپ تاپ را انداخته ام توی کوله ام و فرمهای نمره دفاع را چپاندم زیر لپ تاپ و چون به اتوکشی نمیرسیدم یکی از تی شرت های خود را پوشیدم و گازش را گرفتم سمت دانشکده! حالا 10 دقیقه مانده بود به 10 و من نفس زنان و شتابان راه دفاع پیش گرفته بودم. زنگ زدم به عماد که برود کلاس را آماده کند و Video Projector را راه بیاندازد تا من بروم و فقط سیمش را وصل کنم و شروع کنم. بله رفتم و وصل کردم. یک دور اسلاید ها را بر انداز کردم تا اساتید و داوران آمدند و از من خواستند شروع کنم. اولش خوشحال بودم فقط اساتیدند و داوران و من استرسم کم است. باید توی 20 دقیقه می گفتم توی این 3 سال چه ها که کشیده ام و جوری هم توضیح دهم که حق مطلب ادا شود و چیزی از قلم نیافتد. و چون دغدغه زمان هم بود، شروع کردم و تند و تند گفتن و رد کردن اسلاید ها! در کمال نا باوری ربع ساعته جمعش کردم. جالب است بدانید یک دانشجوی سال پایینی هم وسط های عرایض بنده وارد کلاس شد و رفت گوشه ای نشست و وقتی اسلاید آخر را گفتم نگاهی به او انداختم و دیدم به طرز عجیب و غریبی خواب است. یعنی رفته بود آن وسط های کلاس و نزدیک دیوار نشسته بود و مثل این آدم هایی که با یکی قهرند رویش را کرده بود سمت دیوار و چرت می زد! خلاصه حرفهای من که تمام شد رسول آمد! قبلترش علیرضا هم آمده بود. القصه وقتی ربع ساعته تمامش کردم استادم کیفور شده بود و این اولین نشانه رضایتش بود که تسلی ام میداد. حال نوبت سوال پرسیدن داوران بود. سوالاتی پرسیدند و جواب هایی شنیدند. و من هم مثلاً احترام قائل می شدم و نکاتی را که می فرمودند مثلاً مکتوب می کردم که باز هم «مثلاً» بعداً توی فرم نهایی پایان نامه منظور کنم! (زهی خیال باطل، چون الآن که به noteهای برداشته شده در آن مکان و زمان نگاه می کنم جز چند کلمه درهم و برهم چیزی کاسه نگاهم را پر نمی کند) اما نمی دانید چه کیفی داشت وقتی داور داخلی سوال می پرسید و داور خارجی در دفاع از من جوابش را می داد! راستش را بخواهید اگر رویش را داشتم بعد از دفاع دستش را می بوسیدم، نه بخاطر این کارش به خاطر آرامشی که هر وقت با او هستم به من می دهد. آقا سوالاتشان ته کشید و تشویق بی حالی کردند و بیرونمان کردند تا نمره صادر کنند! یک 5 دقیقه ای شد تا در باز شد و من وارد کلاس شدم. راستش را بخواهید بعد از سوالات دلم خیلی گرفت… چرایش را حضوراً عرض می کنم! بله رفتیم و با اساتید و داوران عکسی انداختیم و استادم که فرم نمرات را لوله کرده بود و معلوم نبود با چه نمره ای مزین شده بود، صدایم زد و با حالتی عجبب گفت: بیا برویم دفترم که کارت دارم! مرا بگویی ترسیده بودم. فکر می کردم می خواهد بگوید نمره ات افتضاح شده است. آقا رفتیم و در ها را یکی پشت دیگری بستیم و نشستیم توی دفتر دکتر. دکتر هم در آمد و فرمها را جلویم گذاشت! بقیه اش را هم حضوری می گویم تا اندر کف نمره ام بمانید. الکی که نیست 3 سال از عمرم بالایش رفته است!

[اووه، چه کلاسی هم می گذارد آقا! حالا کی نمره تو را خواست!؟  برو خودت را مچل کن! یک ساعت ما را کاشته ای اینجا حالا هم حضوری؟ یک کمی خودت را تحویل بگیر! گناه داری ها! جمع کن بساطت را… حالا انگار شق القمر کرده است، یک دفاع کردی فک می کنی دیگر همه چیز تمام شده است؟]

بیا آدم بی جنبه به این کاتب می گویند قر و قاطی می کند همه چیز را! نمره مهم نیست؛ فقط می خواهم یک چیزی را بدون آب و تاب و بی ریا به تان بگویم. من سر دفاع دعای والدینم را دیدم. دیدم از همان اوایل دفاع دلهره و اضطراب دمشان را گذاشتند روی کولشان و الفرار… دیدم نمره ام را، دیدم تعریف و تمجید داوران را… همه را دیدم و دیدم دعای آنها را. خدا سایه شان را از سرم کم نکند.

یک نفر هم جایش خیلی خالی بود. یک گلی با گل. همان که نمی شناسمش هنوز. چقدر دلم می خواست توی این جلسه می بودی و من با نگاه به چهره ی آرام و مهربانت، قرار می گرفتم و با هر نگاهت به من امید می دادی و امید. خدا خیرت دهد، نمی خواهی دیگر آن رخ مه گونه ات را بتابانی بر نیمه شب تاریک دلم؟ کجایی که آدرست را از معشوق و محبوبت، خدا، طلب کردم. اینجا هوا بارانی است و این هوا می طلبد قدم هایت را در کنار قدم هایم…

یا حق