امیدوار باش…

سلام

هیچ کس جز خدا از حال من با خبر نیست. دلم طوفانی است. ذهنم غوغاست. قلبم در ضربانش متلاطم است. یکی سرزنشم می کند، یکی امید وارم می کند. یکی تشویقم می کند و یکی ناامید. هرکسی برای خود فکری دارد و برداشتی در ذهن خود. زنگ زده بودم به پدرم. دردهایم را گفتم و ایشان ساکت و آرام فقط گوش می دادند. آخرش به من گفتند «اگر به خود خدا سپرده ای مطمئن باش دارد به راه درست می بردت». بعدش فکر کردم و دیدم راه را نشانم می دهد! می گوید اگر قله می خواهی دهن کجی سنگلاخ و شیب تند کوهستان را باید همدم شوی. سخت است اما شدنی است. باید بعضی چیزها را که فراموش کردنشان طاقت فرساست از یاد ببری تا بتوانی به بالاتر فکر کنی.  ناامید نشو. کم نیاور و سخت نگیر. اگر خوب می خواهی از خودش بخواه. هروقت کسی زیاد مرا تحویل می گیرد بغض گلویم را می گیرد سرم را بالا می کنم رو به آسمان این بند از دعای کمیل را زمزمه می کنم:

کم من ثناءٍ جمیلٍ لستُ اهلاً له نشرته

چه صفات خوبی که اهلش نیستم و تو [بین مردم] نشر دادی

نباید نا امید شویم. باید برویم و فقط بر ذات اقدس الهی تکیه کنیم و اگر ایمان داشته باشیم  خدا برایمان انتخاب کند می توانیم با خیال راحت به ادامه راه بیاندیشیم زیرا وقتی خدا انتخاب کند برایمان، بهترین را انتخاب می کند. پس غمی نیست. شادیم چون خدا را داریم.

یا علی

و الیه یرجعون

سلام

امشب را گفته اند شب زیارتی مولایمان، سرور تمام عشاق عالم حضرت مفَسِّر عشق، امام حسین علیه السلام است.
حسین
حسین
حسین
بخدا باید عاشقش باشی تا بتوانی…تا بتوانی… وصفش کنی؟ مدحش کنی؟ تفسیرش کنی؟ حتی همین را هم نمی توانی بگویی…

عصر، قبل از وداع خورشید با زمین رفته بودم گلزار شهدا. همانجا که زمین، گُردانی از عشاق همین فرمانده لشکر عشق عاشورا را در آغوش گرفته است. سید علی را که یادتان است. رفته بودم کنارش کمی آرام شوم. کمی آنطرف تر هم دیگر اهالی «لا اله الا الله» آرمیده بودند. در میان قبورشان قدمی زدم و  رفتم جای دیگر. رفته کنار مزار پسر عموی 13 ساله ام. نشستم. عمویم هم بود…

هرجا را که نگاه میکردم مردمانی را می دیدم که آمده اند سری بزنند به کسانی که زمانی می آمدند به کسانی که قبلاً زیر خاک بودند سری بزنند… بغض گلویم را گرفته بود… که ای وای من! من هم روزی اسیر همین خاک می شوم. حتی معلوم نیست زمانش. ثانیه ای دیگر، ساعتی روزی سالی دیگر، نمی دانم. یادمان رفته که میمیریم. یادمان رفته این مرگ را که دل می سوزانیم، مال یتیم را مستقیم و غیر مستقیم «نیــــــش» جان می کنیم، به هم بی احترامی می کنیم و چه کارهایی که نمی کنیم. نمی دانم دقت کرده اید یا نه، وقتی به قبرستان می روی از دعوا خبری نیست، همه با هم مهربانند، همه احترام می گذارند! بیخود نیست که می گویند مرگ را یاد کن…یاد کن تا بدانی به این دنیا اعتباری نیست. تمام می شود. از مرگ بترس تا بد نکنی و مرگ را بفهم تا بدانی این سفر روزی تمام می شود پس لذت ببر از این سفر و بهره گیری کن… خوش باش دمی که زندگانی این است…

دوباره به قطعه شهدا آمدم و سجاده ای داشتیم و پهن کردم بالای سر دایی ام. قرآن موبایلم را باز کردم. رفتم به «یــس، والقرآن الحکیم…» به نیابت از دایی ام ختمش کردم، میانه های راه رسیدم به «أَلَم يَرَ‌وا كَم أَهلَكنا قَبلَهُم مِنَ القُر‌ونِ أَنَّهُم إِلَيهِم لا يَر‌جِعونَ» و دیدم باز نمی گردیم ها، چرا بدی؟ بعدش رسیدم به «وَإِذا قيلَ لَهُم أَنفِقوا مِمّا رَ‌زَقَكُمُ اللَّهُ قالَ الَّذينَ كَفَر‌وا لِلَّذينَ ءامَنوا أَنُطعِمُ مَن لَو يَشاءُ اللَّهُ أَطعَمَهُ إِن أَنتُم إِلّا فى ضَلـٰلٍ مُبينٍ» دیدم خدا هم اهل استدلال و سفسطه های موهوم و بی پایه را که در این جامعه تعدادشان هم کم نیست از گمراهی مبین ترسانده است، و هنوز می روم جلو! می ترسم و لرزه بر دلم می افتد و می خوانم «قالوا يـٰوَيلَنا مَن بَعَثَنا مِن مَر‌قَدِنا ۜ ۗ هـٰذا ما وَعَدَ الرَّ‌حمـٰنُ وَصَدَقَ المُر‌سَلونَ» و ای وای ای وای ای وای برما… و وقتی الان می نویسمش چانه ام می لرزد… و می رسم به «وَامتـٰزُوا اليَومَ أَيُّهَا المُجرِ‌مونَ» و می گویم یعنی من هم با این آیه خطاب می شوم ؟ یعنی آن روز باید از خوبان خدا جدا شوم؟؟ وای برمن…« فَسُبحـٰنَ الَّذى بِيَدِهِ مَلَكوتُ كُلِّ شَىءٍ وَإِلَيهِ تُر‌جَعونَ»

یا حسین
—————————-
ذکر نوشت: تا به حال فکر کرده ای که «لا اله الا الله» تنها ذکری است که نیازی به جنباندن لب ندارد؟ فقط زبان است و دندان. یعنی هروقت دلت گرفت از عالم و نتوانستی لب بجنبانی آرام با خودت زمزمه کن هیچ خدایی جز خدا نیست… و قلبت را محکم کن که فقط اوست.

عید و تاخیر

.

عجـــــــــــــــــــــــــــــب! بابا این بلاگفا دیگر واقعاً قصد سکته دادن ما را کرده است! برادر من بلد نیستی سرویس بدهی برو یک نی بردار برای گوسفندانت نی بزن توی صحرا و دشت و دمن! خیلی هم خوب است برای اعصابت! من هم اگر مثل تو چوپانی بلد بودم لحظه ای پشت این این جعبه نمی نشستم! ولی هر کسی را بهر کاری ساخته اند، مرا برای فحش دادن به تو که چرا بلد نیستی سرویس دهی کنی، تو را هم برای گوسفندانت! فکر کنم فکر کردی وبلاگ ملت حکم گوسفند دارد، نـــــــــــــــــــــه غلام؟ این بار سوم است دارم میریزم به هم از دست این بلاگفا! انصافاً شما قضاوت کنید. آمدم می بینم این پستم گم و گور شده است. رفتم توی قسمت مدیریت دیده ام تاریخش عوض شده: 1278/10/11…. فک کردم 11 دی آن سال که جد بزرگوارم داشته بغل منقلش با «کل معصومه» چایی تعارف هم می کرده اند  این پست را نوشته اند…

پسورد را عوض کردم تا ببینم باز هم از این اتفاقات عجیب و غریب می افتد یا نه! اگر باز به ریش ما بخندد کاسه کوزه ام را جمع می کنم و از این جا می روم! خدا داده است 5 تومان پول برای دامین و  هاست مفت واسه وبلاگ درست کردن!

——————————————————-

سلام

اصلاً نمی خواهم حرف بزنم!
قهرم…

[الکی… حوصله ندارد بنویسد می گوید قهر است، از آن خنده دنداندارش معلوم است! هیکلش دارد داد و بیداد می کند که حرف خیلی دارد، اما مثل اینکه یا آدمش  را ندارد که به او بگوید یا اگر هم دارد نمی داند چجوری بگوید]
بله افاضاتی بود از حضرت کاتب علیه الیچار…
2 روز است از تهران بیرون آمده ام. از وقتی از ترمینال جنوب بیرون آمدم خوابم برد تا یک سوهان پزی بعد از قم که راننده محترم لطف کردند و برای مسافرین محترم ترمزی زده و دل سوهان پز و «برادران» را شاد کرند. از بعد این توقف تا ساعتی پس از آخرین افطار ماه رمضان ماضی بیدار بودم. یکی از زیباترین لحظات عمر من در این ماه بود همین یک ساعت. آنقدر لذت بردم که نگو و نپرس. افطاری را که سحری همان روز بود خوردم و دوباره غرق در افکارم شدم… غرق بودم که غریق در خواب شدم تا اصفهان که برای نماز ایستاد و باز خوابیدم تا چهار راه در خانه پدر بزرگم!

الان هم نشسته ام دارم برای یک دستگاه کاتالوگ درست می کنم. نیمکره سمت راستم توی کاتالوگ است و چپی چنبره زده بر ماوقع این چند روز. بعضی وقت ها هم نیمکره راست مغلوب نیمکره چپ می شود و روند کاتالنویسی را کند می کند. باید تمام کنم این کاتال را… اصلاً هم قهر نیستم…

راستـــــــــــــــــــــــــــــــی دیدید باز تاخیر داشتم؟

عید فطر مبارک باشد…

یا حق