بازگشت چندیدن باره من

سلامٌ علیکم

چه بگویم؟ اصلاً می خواهید نگویم! آره، ولش کن. کی حال دارد توی این اوضاع بحران اقتصادی و اینا نویسندگی کند؟

حالا بعد از عمری پاشیدم اومدیم، ننویسیم بی انصافی است. آقا یک چیز جالب دیدم امروز. البته هر روز چیزهای جالب می بینم اما وقت ندارم بیایم و بنویسم. امروز می خواستم بروم بازار تهران و باید از مترو بهره می جستم. توی ایستگاه مبدا بعد از چند دقیقه انتظار وقتی قطار رسید با چند نفر دیگر جلوی یکی از درهای مترو جمع شدیم تا درب باز شود و ما سوار شویم.از شانس ما این در مترو خراب بود و من چندتای دیگر لحظه ای جلویش ایستادیم و چون دیدیم باز نمی شود گازش را گرفتیم رفتیم در بغل پریدیم توی قطار. از قضا یک جای خالی هم کنار همان در خراب نصیب من شد و من خودم روی آن جا کردم. قطار که راه افتاد دیدم (اگر مرا جوان حساب کنید) 3تا جوانک رو بروی در خراب ایستاده بودند و هرگاه به ایستگاه جدید می رسیدیم اینها میزدند زیر خنده. نگو داشتند عکس العمل افرادی را میدیدند که بیرون منتظرند در خراب باز شود و بعد چند ثانیه ضایع می شوند. آنجا بود که فهمیدم اینها برای من هم خندیده اند. من هم خنده ام گرفته بود از کارشان.

آهان، یک چیز جالب دیگر که یک 2 ماهی است بیشتر برایم اتفاق می افتد این است که وقتی سوار تاکسی های پراید می شوم اکثراً صندلی عقب می افتد برای من و آن هم جایگاه وسطش و این وقتی جالب می شود که هر دو دو طرف من اشخاصی قرار می گیرند یا هم سایز من یا یکی دو سایز پهن تر! تا به مقصد برسیم هرسه (به ویژه اینجانب در جایگاه وسط) دچار تنگی نفس می شویم. وقتی هم که به آخر خط میرسیم درب عقب سمت راست می خواهد از جا کنده شود و فردی که سمت راست است با انرژی بیشتری به بیرون پرت میشود. خلاصه این برای من توی این یکی دو ماه سوژه خنده شده است.

با اجازه شما ما برویم به کارمان برسیم. یهو دیدید تا عید نوروز نیامدم! یهو هم دیدید یک ساعت دیگر یک پست دیگر نوشتم…

حلالمان کنید

یا حق

السلام علیک یا غریب الغربا

سلام

چه گرد و خاکی اینجا نشسته! بابا یکی فوت کند. کاااااااااااتب کجایی برادر؟! واویلا، ببین آخرین پست مال 24 برج شهریور است.

راستش را بخواهید حالا حالاها قصد keyboard زدن نداشتم لکن چه کنم که دلم نیامد راجع فردا چیزی ننویسم؛ هرچند می دانم آنچه این حقیر می نویسد لیاقت چون فردایی را ندارد اما خوشایندم نبود به سادگی از کنارش بگذرم.

تقویم را که ورق می زنم باید 365 برگ بروم عقب تر و بلکه عقب تر تا به آخرین تاریخ سفر خود به مشهد برسم. 1 سال و چند هفته، آن هم برای منی که عادت کرده بودم لا اقل سالی 2 بار به مشهد بروم مدت زیادی است. توی همین برگ زدن ها فکر می کنم که چه ها بر سرم آمد که مجال و سعادت و لیاقت سفر عشق را از من گرفت. حالا نه اینکه دفعات قبلی که می رفتم لیاقتش را داشته ام ها، نــــــه، نداشتم؛ اما این یک سال خودم را گم کرده بودم. آخر چه جوری توضیح دهم؟ آنقدر غرق در این تز و حواشی آن شده بودم، آنقدر خدایم را گم کرده بودم که فکر می کردم اگر 3-4 روز ول کنم و بروم پابوس آقا چیزی را از دست می دهم. ضعیف شده بودم. یعنی این تز آنقدر فشار بر سرم آورده بود که خودم را گم و گور کرده بودم. بیخیال تز، حالا که تمام شده است بگذار دیگر حرفش را نزنیم.

می دانی؟ پا گذاشتن در حریم ملکوتی حضرت آقا علی بن موسی (ع) لیاقت می خواهد که من ندارم و تا حالایش هم که پا گذاشته ام خودشان مرا برده اند. جانم فدای این همه رافت و مهربانی تان آقاجان. سال پیش که آمدم تنها آمدم. همان جا مابین صحن کوثر و جمهوری رو به روی گنبد طلا ایستاده تکیه داده بودم به دیوار و خواستنی های خود را خواستم. پارسال تنها بودم امسال نه! آقاجان شما بزرگترین خواسته عمر مرا به بهترین شکل پاسخ گفتید. نمی دانم کلمات را چگونه پشت سر هم بنگارم تا حس شرمندگی، خجالت، تشکر و غرور از داشتن آقای مهربانی چون شما را بیان کنم. نمی شود چیزی گفت

فقط فریاد می زنم دوستتان دارم یا علی بن موسی، تولدتان مبارک آقا جان. هروقت بطلبید با سر می آییم.

یا رضا

عشق

سلام

ماه هاست می خواهم در مورد عشق بنویسم و فرق آن را با دوست داشتن بیان کنم. بعضی می آیند برای این 2 مقوله سطح بندی می کنند اما من هم به عنوان کسی که سال و ماهی یک بار فکر می کند، برای خودم نظریه ای دارم که روز به روز به آن معتقدتر می شوم. من دوست ندارم این 2 تا را با هم مقایسه کنم. زیرا زمانی می توان 2 تا موضوع را با هم مقایسه کرد که دارای وجه مشترکی باشند. حال آنکه اینجانب برای این 2 تا وجه مشترکی قائل نیستم. دکتر شریعتی دوست داشتن را خیلی بالاتر از عشق می داند. اما بنده می گویم عشق و دوست داشتن چیزهایی هستند که خیلی بی ربط به همند. الان خدمتتان عرض می کنم. اول بگذارید برای عشق 2 تا شرط بگذارم:

1. عشق آن است که وصال آن یکی شدن باشد. یعنی وقتی به وصال دست یافتی یکی شوی و دیگر جدا نشوی. پس این عشق هایی که در عرف بین دو انسان از آن یاد می شود، از این قاعده مستثنی است.

2. قبل از آنکه عشق بیاید، عقل، خودآگاه بار و بندیلش را جمع کند برود. یعنی بگوید این عشق که آمده است دیگر هیچ نیازی به من نیست. حال آنکه این عشق هایی که در این دنیا از آن دم می زنیم دقیقاً عکس این موضوع عمل می کند. یعنی ابتدا عشق می آید و زوزکی عقل را بیرون می راند. همین است قدیمی ها می گویند عاشق عاقل نیست. ولی در عشق اوریجینال عقل با اختیار بیرون می رود و زمام امور را دو دستی تقدیم عشق می کند.

بنابر این 2تا شرط باید گفت تنها جایی که می توان اسم عشق را آورد برای تک معشوق عالم، یعنی خداست. دقت کنید که هر دو شرط را دارد. یعنی وقتی به وصال رسیدی دیگر قطره ای هستی در دریا. با دریا یکی هستی. از آن طرف وقتی عقل، خدا را یک عقل کل می داند و دانای مطلق، حضورش را بی فایده می داند. یعنی یک کسی عاشق خداست نیازی به عقل ندارد. زیرا خود را بدون چون چرا مطیع معشوق است و می داند عاقبتش جز خیر نیست؛ که خدا غیر از خیر برای بنده اش نمی خواهد. اینجاست که عقل خود به خود می رود. ولی این حس علاقه هایی که روی این کره خاکی به آن عنوان عشق می دهند، عقل به زور بیرون رانده می شود. و پس از مدت کوتاهی جز ندامت و دلزدگی و خستگی چیزی در پی ندارد. زیرا انسان عقل خود را کنار می زند و به عقلی شبیه عقل خود تکیه می کند. پس این عشق قلابی، تقدس ندارد. به قول آقای امجد 2تا عشق داریم یک عشق حقیقی که به خداست دیگری عشق مجازی، که به ائمه (علیهم السلام) است، الباقی هوس است. این عشق ها مربوط به آسمان است و نمی توان آن را با چیزی که مربوط به زمین است مقایسه کرد. در عشق آسمانی محبوب کامل است.

آنچه روی زمین معنی پیدا می کند که مقدس هم هست «دوست داشتن» است. دوست داشتن یعنی اینکه به کسی علاقه ای شدید داشته باشی ولی او را کامل ندانی و چون کامل نمی دانی عقلت سر جایش می ماند. اینجا عقل دست به دست احساس می دهد  و برای محبوب تا جایی که می تواند کاری می کند که کاملش کند. یعنی عقل جان و دل را در دست می گیرد و جان دل هم عقل را تا با هم محبوب را به کمال برسانند. زیرا این جا محبوب هم محب را محبوب می داند و برای تکامل او گام بر می دارد. حال آنکه عشق قلابی محبوب را کامل دانسته و جز خوبی نمی بیند و بدی ها را نمی بیند. با گذر زمان نواقص محبوب، ناخودآگاه روح عاشق را زخمی می کند تا جایی که خستگی آور می شود و این عشق قلابی  عاشق را بعد از مدتی خسته می کند. و به کار را به جایی می رساند که عاشق می بیند نه تنها محبوبش را کامل نکرده خود نیز ذره ای به کمال نرسیده است. حال آنکه در دوست داشتن خستگی نیست و طرفینِ این دوست داشتن روز به روز دست به دست هم داده و یکدیگر را کامل می کنند و چون هر روز یکدیگر را کامل تر از دیروز می بینند و این کامل تر شدن چهره (باطنی و حتی ظاهری) محبوب را زیباتر می کند این دو هیچ گاه از هم خسته نمی شوند. ولی باید توجه داشت نمی توان خدا را دوست داشت، یعنی اگر بخواهی دوست داشتن را با تعریف بالا در مورد خدا به کار ببری گاهی اوقات سر به سرکشی می نهی زیرا عقلت نرفته و این باعث می شود بخواهی برای خودت نظریه پردازی کنی.

پس باید آسمانی ها را عاشق باشی و زمینی ها را دوست داشته باشی. دوست داشتن انسان را می برد تا کمال. کمالی که می تواند با عشق به خدا همراه شود و یا نهایتاً انسان را به عشق خدا برساند. پس دوست داشتنی که بین دو انسان رخ می دهد نه تنها با عشق خدا در تناقض نیست که کاملاً در راستای همان عشق است.

عشق است که…

حسین بن علی (ع) خون می دهد. عشق است که بروی لب شط و بتوانی آب بنوشی بیاد فرزندان معشوقت اما ننوشی. عشق است که 40 روز اسیر باشی و باز از معشوقت دم زنی. عشق است که بدنت تکه تکه شود و سر از بدنت…

(نتوانستم ادامه دهم)

یا حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

.