یک شعر

سلام!
چند وقتی است شروع به نوشتن میکنم، اما اواسط نوشتن بیخیال می شوم و نصفه کاره آنرا در گوشه ای از این صندوقچه مجازی مهر و موم کرده و معلوم نیست کی دوباره سراغی از آن بگیرم و نوشتنش از سر! اما بگذار تا بیخیال نشدم این شعر را که فریدون مشیری زحمت آن را برایت کشیده بنویسم:


خدایا ! الغوث…

سلام ای کسی که حرف هایم را جز خودم میخوانی! سلام
دیدی برایت آهنگ هم گذاشته ام تا حظش را ببری؛ ببین چه شده است… از شهادت دکتر تا به حالا به روز نکرده ام! گرد از کلوخ هایم آهنگ سفر به کلامم را کرده اند و خاکی بر روی ذهنم پاشیده اند که دیگر مرا یارای نوشتن هم نیست! خدا، تو تنها کسی هستی که فعلاً برایش می نویسم. نگاه کن عزیزم… دستهایم را میبینی که چطور حرفهای دلم را روی این کلید های سیاه میکوبند… حرفهای سیاه از دلی سیاه بر کلید های سیاه… نازنینم می بینی که چگونه دلم برای یک بار هم که شده با عقلم یک نفس می گویند پشیمانیم… عزیزم می بینی چشمانم دیگر سو ندارند تا به آسمان نگاه کنند و همچون چشمه ای از برای تنگی دلم در فراقت بجوشند… رفیق شب های بی کسی من! میبینی بغضی خشک که می آید و می رود و دلم را می شکند… خوب لا مذهب منفجر شو دیگر، تو تنها آیروی منی در نزد دوست… جان یاسین بشکن… خدایا! می­بینی حتی التماسش هم می کنم… می بینی خدا! سرم درد می کند، شاید برای نوشتن درد  می کند… اما پشیمانی همه چیز را از من گرفته، حتی نوشتن را…
خدایا در آغوشم گیر که سخت خسته ام…



پی نوشت: راستی خدا! دیدی تولدم عشقم علی بن موسی (ع) گذشت و برایش کلمه ای ننوشتم… فقط صبحش برایش قدری دلتنگی کردم…

لاله ای در میان کلوخ زار…

روی در و دیوار دانشکده زده بودند:
ثبت نام کردم و پس فردایش راهی شدم. خوشحالی توام با دلهره سراسر وجودم را گرفته بود. نیمه های راه فیلمی از تلویزیون اتوبوس شروع کرد به نشان دادن تصاویری از شهدا و خانواده هایشان. می دیدم و به حرف هایشان گوش میدادم و آنچه بسم الله بغض مرا خواند آهنگ زمینه آن بود که اگر دوست داشتی میتوانی گوش کنی. دیگر داشتیم نزدیک میشدیم. هوا هم بغضش گرفته بود؛ چهره را با نقاب خاکستر های نم ناک پوشانده بود. همه چیز دست به دست هم داد تا بغض من بترکد و چون نمیخواستم اشکم را کسی ببیند رفتم کنار در جلوی اتوبوس پا در رکاب در کرده ایستاده به دشت غم انگیز دهلاویه مینگریستم و میگریستم. عجب جایی بود آنجا… غربتش داشت دیوانه ام میکرد. گریه کردن خالی ام نمیکرد و دوست داشتم فریاد بزنم…
رسیدیم به آنجا که انسانی کامل را از زمین و زمینیان گرفته بودند. آرام قدم بر میداشتم؛ سر و صدای رزمندگان که منتظر معلمشان بودند و بعضی در بهت شهادت «رستمی» میگرستند هنوز به گوش میرسید. عراقی ها کمی آن طرف تر داشتند با اسلحه شان تیر و خمپاره رها می کردند. از پله های عمارت بالا میرفتم و بغض گلویم که فرو نشسته بود باز قد علم کرد. صدای ملکوتی بچه ها در اصوات پست توپ و تانک صدامیان گم شده بود. روی سکو بودم. کنار لبه آن. آسمان با نفسش دشت غربت را نوازش میداد. حال دیگر دکتر را از دور میدیدم که داشت می آمد تا «مقدم پور» را معرفی کند. در راه با آیت الله اشراقی و تیمسار فلاحی وداع کرده بود. دکتر که آمد فرشی از بهشت به وسعت دهلاویه زیر پایش پهن کردند. دکتر آمد؛ راست ایستاد روی خاکریز تا منطقه را برای «مقدم پور» تدریس کند. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره آمد طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند.. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر. بغض آسمان ترکید. صورتم خیس شد. همراه شدم با آسمان. مخفیانه اشک میریختم… که کسی صدا زد: بچه ها… بچه ها… نماز جماعت…
روز وصل دوستداران یاد باد              یاد باد آن روزگاران یاد باد
   مبتلا گشتم در این بند و بلا               کوشش آن حق گزاران یاد باد
یاد و خاطره اش گرامی.