صبح هم صبح های قدیم! یادش بخیر وقتی از خواب بیدار می شدیم خورشید هم تازه از پشت کوه داشت با اینور زمین احوالپرسی می کرد! جدیداً که بیدار می شوم می بیینم خورشید وسط آسمان نشسته است و آنچنان اخمی هم کرده که به صورتش هم نمی شود نگاه کرد؛
این چند جمله من اوج حالت کسی است که برای هیچ چیز خود را مقصر نمی داند… همیشه بقیه مقصرند؛ حالا هم جناب «صبح» تقصیرکار شده اند.
بعد از 14 روز دوری از خانه و شهر و دیار دیشب ساعت 9:30 دقیقه بود که بعد از 4-5 ساعت رانندگی به شیراز رسیدم؛ بهتر است بگویم رسیدیم. دیشب می خواستم بنویسم اما انگیزه ای برای نوشتن نبود. خسته بودم! الان هم هستم؛ خدا خودش به دادم برسد. من آدمی بوده ام که همیشه به همه دوستانم روحیه داده ام. الان هیچ کسی نیست که به من روحیه بدهد. فکر اینکه هفته دیگر باید به تهران برگردم دلم را می لرزاند. امروز هم بعد از نماز صبح تا 2 ساعت پیش زیر پتو و کنار دیوار، خمار و بی حال افتاده بودم. نمی دانم از تنبلی است یا از بی انگیزگی.
ولی
____________________________________________
خدایا…
با تمام وجود سر به سجده شکرت می سایم و از صمیم قلبم از تو سپاس گزارم… خدایا نکند این لرزش های دل مرا بگذاری به حساب ناشکری و ناسپاسی که دردهای دلم را جز تو برای که بگویم که مرا به ضعف و تنبلی متهم نکند که تنها تویی که از درونم مطلعی. خداوندا، ای آنکه تا اینجا آمدنم را مدیون توام و از این بعد بودنم را فقط از تو خواستارم به هیچ نبودن خود به درگاه تو صحه می گذارم. خدایا تو خود می دانی که تا این نقطه از زندگی ام هر جا خودم انتخاب کرده ام ضرر و زیان نصیبم شده است و هر کجا تو برای من انتخاب کرده ای جز سود برایم بهره ای نبوده است. از اینجا به بعد را هم فقط به وجود مهربان و نازنین خودت تکیه می کنم که «من یتوکل علی الله فهو حسبُه»…
____________________________________________
یادم رفت بگویم از احساس شیرین دیشب قبل از خواب؛ من هرشب برای آرامش خواب خودم و خانواده «آیه الکرسی» را زیر لب زمزمه می کنم. دیشب یکی هم مخصوص برای کسی خواندم که نمی شناسمش اما میدانم هست و روزی می شود همسفر الباقی سفر زندگی ام. آنقدر برای خودم لذت بخش بود که تصمیم گرفتم هر شب برایش بخوانم تا او هم آرام بخوابد و سبک.
آن نشناخته دلبر که دلم همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
یا حق