فردا یتیم می شویم…

دل سیاه راه چه به کتابت در مورد مقام و منزلت وصف ناشدنی حضرت زهرا(س)؟؟ آدمی خجالت می کشد که بخواهد زبان بگشاید و توصیف کند! فقط میدانم تا همین لحظه برایم مادری کرده اند… از صبح تا به حالا دارم فکر می کنم چه بنویسم! خود بی بی میدانند که چه در دلم بوده و اکنون یارای نوشتنشان را ندارم و خود ایشان بهتر از همه می دانند چرا نمی توانم… چه بگویم… شب عاشورایی است برای خودش… 


–    مامان…

–    مامان… بیدارین مامان؟
–    درد دارین؟
•    بخواب پسرم. عزیزم درد ندارم مامان جان…
–    مامان خوبم. میدونم که درد دارید و به روی خودتون نمیارید… خدا ذلیلشون کنه. بابا عمر رو زمین زدند می خواستند با دستانشون یه  بلایی به سر ملعون پسر خطاب بیارند که یاد توصیه بابا بزرگ افتادند که به بابا فرموده بودند که شکیبا باشن…
•    میدونم عزیز مامان… اما…
–    چی شد مامانی؟
•    هیچی پسرم بخواب…


یقیناً آن شب ستاره ها خاموش بودند از غم و ماه در آسمان نبود… نبود… نبود… نبود کسی جز خدا تا بداند بر بازوی مامانی دستبندی از ورم ساخته بودند به ضرب تازیانه…

من هم نمی دانم… هیچ نمی دانم که مادر سادات که بود… جز از اولیا خدا کسی نمی شناسد فاطمه زهرا (س) را… من فقط می توانم نقل قول کنم از دکتر علی شریعتی که:

فاطمه، فاطمه است…

و فقط یک چیز می دانم که:

فردا یتیم می شویم…

یا زهرا…

غربت…

ساعت 12 شب، یک لیوان چای داغ کنار دستم؛ کنار
پنجره نشسته ام و با چشمی که التماس میکند ببندمش تا  قدری خستگی دیدن دنیای امروز را در کند! نسیمی
خنک موهایم و طرف راست صورتم را نوازش میدهد. چایم را می نوشم و کمی جان می گیرم.

نمی دانم تا به حال ساعت 11 به بعد شب را در
خیابان های تهران گذرانده ای، آن هم پباده! همه دارند می روند خانه هایشان.
اعتمادی که در روز زیر 10 درصد است شبها به نزدیکی صفر می رسد و کسی جرات ندارد
حتی جلوی یک مرد پیاده ترمز بزند. و حتی مرد پیاده می ترسد سوار هر خودرویی شود.  خیابان ها تاریک و چهره ها خسته. خلوت شدن شهر را
می توان به راحتی حس کرد. حال فرض کن که غریبی و هیچ جایی نداری که بروی….  چشمانت را ببند و کمی این صحنه ها را تصور کن و
فکر کن غریبی…….

حسش کردی؟

—————————————————————

آخرش چه؟

به کجا چنین شتابان؟ جدی کجا می خواهی بروی؟
زورت را بزنی و دروغ سر هم کنی تا این مرحله از زندگی ات تمام شود و بروی مرحله
بعد که شروع کنی به زندگی کردن…

«بگذار فوق لیسانس لعنتی را بگیرم و بروم سر کار
و پول در بیاورم و زندگی کنم لذت ببرم، وای خدا کی تمام می شود! یعنی می شود تمام
شود و سربازی ام را در دانشگاه بگیرم و یک سال بروم برای خودم زندگی کنم و بعدش هم
کار و خانه و ماشین و ازدواج و دست زنم را بگیرم ببرم خانه خودم و زندگی کنم
و….»

در عجبم که زندگی الان و اکنون را و لذتش را
فراموش کرده ایم چسبیده ایم این «حال» را تمام کنیم و برویم در «آینده» ای که نمی
دانیم چه می شود!

«بگذار پولدار شوم حتما یک قسمت از سرمایه ام را
می گذارم برای کار خیر»

چرا الان کار خیری را که در توانمان است نمی
کنیم؟ چرا داریم افعال لحظاتمان را در آینده صرف می کنیم؟ چرا از اوقات مضارع
استمراری لذت نمی بریم؟ چرا نمی دانیم اگر وارد مرحله بعد شدیم باز می خواهیم از
آن فرار کنیم تا به مرحله بعدتر برسیم و همینطور الی آخر؟

چرا نمی دانیم مرگ در یک قدمی ماست؟ چرا دروغ؟
چرا تهمت؟ چرا اخلاق زننده؟ تا به مرحله بعد برسیم و راحت شویم؟؟؟

چرا نمی خواهیم قبول کنیم که مسافریم؟ چرا درک
نمی کنیم که غریبیم در این دنیای فانی؟ غریبیم… اینجا غریبیم… ما مال اینجا
نیستیم… یک روزی باید برویم. پس برای بازگشتمان سوغاتی ببریم!

————————————————————

حس کردی غربت را؟ حالا فکر کن در این شهر گرگین
فقط و فقط یک نفر هست که هوایت را دارد و اگر در خانه او را بزنی پذیرایی اش از تو
رد خور ندارد! آرام می شوی و چه آرامشی… حال اگر تا ساعت 2 نیمه شب هم برای خودت
قدم بزنی هیج دلشوره ای نداری و آرام از لحظه لحظه های این هوای خنک و این سفر لذت
می بری…

در شهر گرگین دنیا غریبیم و تنها کسمان
خداست….

پس آرام باش…

یا حق