سجده…

من بگویم؟ کاتب بگوید؟  خوب که
بگوید؟ همین طوری می گویی بگو! آهای کاتب اصلاً بگو ببینم این کاغذ پاره را از کجا
یافته ای؟ بله شعرش قشنگ است، بر منکرش لعنت! اما چرا معلوم نکرده چه کسی بگوید؟
نخواستم بگویی؛ لال تر از تو هم ما نیافتیم! خودم می گویم…

راه اگر نزدیکتر خواهی… سجده است…

کاتب عرض می کند :«دستور فرمایید سطوری راجع به
سجده مرقوم نماییم تا در دلتان نماند». من هم می گویم سجده حرف زیاد دارد که از
عهده ی من خارج است. اما چیز هایی از این اتصال نزدیک در دل دارم که به وقتش به
عرض می رسانم.

راستی، فردا امتحان دکترا دارم! خدا رحم کند به امتحان گیرنده و دانشگاه و اصحاب علم و اینها! خلاصه دعایم کنید!

یا حق.

سید علی یعنی…

جوان تر که بود همراه پدربزرگم (به عبارتی آقا
جون) می رفت بنایی. آجرها را جابجا می کرد و به قول بناها ملات چاق می نمود و
دنبال چارَک می گشت برای آن جا ها که یک آجر سالم جا نمی گرفت! حکماً چایی هم دم
می کرد که دو تایی بنشینند و لختی لبی تر کنند و از نو شروع به کار. کار یک
ساختمان که تمام میشد و تسویه حساب بود که می ماند بین آنها و صاحب کار. اما قدیم
ها که مردم زیاد دستشان آلوده پول نقد نبود مزد این آقا جان ما را با تکه زمینی می
دادند و ایشان هم راضی بودند به رضای خدا. الان هم که نگاه می کنی در جای جای شهر
آن زمین ها یا دارند خاک می خورند و خاک می دهند و یا آنها که بیرون از شهرند شده
اند محل کشت و زرع زارعان و فلاحان و از جمله خود آقا جان.

یک روز…(سخت است، اما می نویسم)

یک روز آقا جان که با سید علی از کنار یکی از
زمین هایی جایش هم الحق یکی از بهترین جاهای شهر است، می گذشتند رو می کند به سید
علی و می گوید: «سید علی بیا شالوده این زمین را بزن و کم کم شروع کنیم به ساختنش
برای تو که تا چند سال دیگر دست زن و بچه ات را بگیری ببری آنجا و روزگار
بگذرانی». گمان کنم خان دایی یک لبخند شیرین هم کرد چاشنی جواب آقاجان و  گفت: «جای من درون این خانه این نیست، خانه من
بهشت زهرا (س) است».

هنوز بعد از 20 سال وقتی آقاجان این را  گفت اشک در چشمانش حلقه زد و بغض کرد و رفت. من
هم مات ماندم و مبهوت. به من گفت: «می دانی دایی ات که بود و چطور رفت؟». زمان جنگ
وقتی از منطقه بر می گشتند ابتدا به زیارت امام رضا (ع) می رفتند. دایی ما هم
برگشته بود با هم رزمانش. مشهد که بودند به آنها خبر می دهند که اوضاع بحرانی است
و نیاز به نیرو دارند. بعضی ها داوطلب می شوند. دایی ما آنها را که متاهل بودند را
راضی میکند که نروند و خودش می رود سردشت و در قامت شهادت جلوه می کند و بهشتی می
شود.

 سر
آرامگاهش که می روم اگر تنها باشم قدری اشک می ریزم و احساس خجالت می کنم و آرام
می شوم و از او می خواهم سلام برساند به…

من کجا و او کجا…

یا علی…

دعایم کنید…

نمی دانم از حال خرابم بنویسم یا راجع به آتشی
که امروز توی باغ با دستانم روشن کردم! بگذار تا از صرافتش نیوفتاده ام بنویسم؛
البته پیشتر در این مورد روی کاغذ های درهم و برهمم نوشته بودم اما تا کنون به صفحه
این دنیای مجازی اش نکشیده بودم. هر وقت می روم دنبال تیر و تخته برای آتش و با
چند کبریت و چند تکه کاغذ شعله های کوچک آتش را به جان چوب ها می اندازم یاد نفسم
می افتم و گناه! مخصوصاً اگر چوب ها از خشک و تر و نازک و کلفت موجود باشند. نمی
دانم تا به حال آتش روشن کرده ای یا نه! اگر بخواهم خلاصه اش را بگویم این گونه
است: ابتدا با چوب های کلفت یک چیزی مخروطی درست می کنی، چوب های تر را بالاتر می
گذاری، نازک ها و خشک ها را آن زیر جا سازی می کنی و چون می دانی که هنوز  یک چوب کبریت را یارای آتش زدن این چوب ها نیست
تکه کاغذی میابی و آن را آتش زده و زیر چوب نازک ها می کنی و خدا خدا می کنی که
بگیرد. نمی گیرد؛ این بار کمی خار و خاشاک خشک هم میکنی چاشنی چوب نازک ها و این
بار کاغذ را زیر اینها شعله ور می کنی و کمی هم در آن می دمی! آری اینبار میگیرد.
خار و خاشاک، چوب های نازک و سفید، کلفت تر های خشک و بعد هم کلفت تر های تر! کلفت
های تر که دیرتر از همه می سوزند بیشتر دود تحویلت می دهند تا گرما! اما خشک ها عجب
می سوزند و چه لذتی دارد نگاه کردن و گرم شدن! و چون آتش گُر گرفت خشک و تر با
همند و می سوزند. و تو با سوختن آتش بدون آنکه بفهمی کی سوخت و خاکستر شد کیفور می
شوی و وقتی کمی به خود می جنبی که دودــِـ ترها در چشمت فرو رود! همه می سوزند و
جز خاکستری به جا نمی ماند و انگار هیچ از اول نبوده است.

کل چوب ها نفس تو اند و نوع آتش هر چوب گناهان
تو! کبریت جرقه اولین گناه… نفس پاکت قبول نمی کند و نمی گیرد به خود آتش گناه!
و تو می خواهی از کمی گرما لذت ببری و می روی دنبال راه ساده تر، شاید یک نگاه…
یک نگاه که حلال است، نه؟ (یک نگاه می کنم دیگر نگاه نمی کنم، قول می دهم آخری
باشد) کاغذ خاموش می شود و کمی گرم می شوی اما هنوز نفست آتش نگرفته! باز هوس گرما
می کنی! یک نگاه دیگر (کاغذ + خار و خاشاک)( این دفعه سیر نگاه می شوم و قول می
دهم دیگر ننگرم) و نمی دانی که سیر نگاه که شدی 
دیگر نفست آتش گرفته و دوست داری گرمتر شوی… دروغ می گویی، غیبت می کنی،
تهمت می زنی و به برادر و خواهرت سوء ظن پیدا می کنی! نان حلال برایت بی معنی می
شود و… هنوز راه برگشت هست و آب… ولی نه، بگذار کمی گرمتر شوی… حتی دیگر آن
اعتقادات محکمت (چوب های تر) که رویشان قسم می خوردی دارند می سوزند و دود می
کنند… آتش گناه گر گرفت… دودــِـ تر ها در چشمت فرو می رود و کمی به خود می
جنبی که ای وای کجا هستم… 70 سالم شده است… و هنوز پیش می روی و نفست خاکستر
می شود…

اما فرق دارد… چوب خاکستر می شود و باز نمی
گردد اما نفس با خاک یکی می شود و خالقش با یک اشک برش می گرداند. باز می شوی
سوگلی خدا. فقط پشیمان شو. توبه کن. توبه کن! همه اش باز می گردد و چقدر لذتبخش
است اگر بتوانی با مزه زود گذر گناه زیر دندانت اینبار فقط عاشقی کنی برای یکی…
برای خدا… حتی برای یک لحظه… چقدر مهربان است خدا…

آهای کاتب، چه می نویسی!؟ من هنوز 24 ساله
هستم… اما من اکنون می گویم کجا هستم… یعنی تا 70 سالگی ام میرسم قطره ای اشک
بریزم؟… خدایا… به فریادم برس…

راستی حال بدم را فراموش کردم! ای که می خوانی
این سطور را… به هر که می پرستی قسمت می دهم دعایم کن… سخت به خود می پیچم…