چ مثل چمران…

این که من الان بیدارم از معجزات و خرق عادت هایی است که سال و ماهی
یکبار رخ می دهد؛ پس قدر می دانیم و از لحظه لحظه اش لذت می بریم…

ساعت 5:30 بیدار شدم نماز را که خواندم نشستم و بعد از یک هفته
دغدغه که دیروز 2تا از آخرین هایش را به انجام رساندم، دلی از عزا در آورده
و به وبلاگ ها سرکشی کردم و از هر کدام پستی خواندم ؛لذت بخش بود و کیفورم
کرد؛ شد 7:30 دلم شروع کرد به غار غار  و غر غر و مرا واداشت تا دست در
جیب کرده یک 500 تومانی زنگ زده و رنگ رفته را برداشته عزم نانوایی کنم. رفتم و
5تا نان داغ که بویش عیش وبلاگ خوانی ام را 2 چندان کرده بود، گرفتم. این
موقع ها که 99.9% دانشجویان ساز خورخورشان کوک است کوی جولانگاه انواع
پرنده و چرنده و حشره می شود. حتی بقال کوی هم، هم آواز هارمونی خور و پف
جماعت علم طلب یا همان دانشجو بود و ما را از خرید پنیر منصرف کرد. نان داغ
را توی سفره یخ کرده ولو کردم و رفتم دنبال بساط چای که عجب شربتی است این
چای؛ هرچند چای فلاسکی خوابگاه که وقتی توی لیوان می ریزی بوی لاستیک
تحویل می دهد، به گرد چای سر صبح مادر نمی رسد ولی بودنش به ز نبودنش. چای را نوشیدم.  پوکه اش که اکنون همره ما شده در نوشتن و سرک می کشد به لوح کتابت ما، اینجا کنار لپ تاپم قد علم کرده و سلام می رساند.

راستش پریروز استادم سر صبح زنگ زد و با لحنی که هیچ گاه از او توقع اش
را نداشتم آمار همان گزارش کذا را گرفت و با جمله ای «سنگ»ــین بر چینی دلم
که همیشه دعای خیرش پشت سر این استاد خوب است ترکی انداخت و لگام غم را
آزاد کرده و چهار نعل آن را روی اعصاب من تاخت. آخر عزیز دلم بین این
همه استاد شما تنها کسی بودی که فکر می کردم درکم می کنی؛ من برای شما کم
کار نکرده ام که سر یک گزارش نا قابل که 80% آن حاضر بود این گونه بر من
عتاب کنی… درست است که دیر شد؛ اما من تنبلی نکردم… ولش کن. ادامه بدهم
یاد جمله تلخ استاد می افتم و دلگیر می شوم… خلاصه گزارش را دیشب برای  4
نفر اعم از 2 استاد و دو دانشجو فرستادم و این شیرینی و لذت امروز صبح مدیون
همین گزارشی است که تمام شدنش هزینه های زیادی چون دلی دردمند  داده است.

-تاخیرات-

و اما چمران

نمی شود سالروز عروج این مرد بزرگ از زمین سرخ دهلاویه به عرش سبز بهشت
بیاید و آدمی لب به سخن نگشاید. نمی دانم تا به حال کنار اشخاص خدایی و
آسمانی و نورانی نشسته ای یا نه. من یک بار تجربه اش کردم. وقتی کنار این
جور آدم ها می نشنیی حس می کنی سبکی؛ دیگر اختیار اشکت دست خودت نیست.
نیازی نیست او حرفی بزند؛ بودن در کنار این انسان ها، بنی بشر را بال
میدهد. بعد از این همه سال که رفته ای عکست را که نگاه می کنم همان حس سبک
شدن را تجربه می کنم. حتی از عکست هم نور می بارد. آرام میشوم… و آرزو می کنم کمی مثل تو باشم… الگوی تو مولا علی (ع) بود که خواندن خاطره هایت حب او را
دو چندان می کند. اما دکتر مهربان، رفتی و چه خوب شد که رفتی تا نبینی چگونه گرگ های انسان
نمایی که سینه شان را با سنگ تو و همرزمانت چاک می دهند و ادعای ولایت دم
تو را دارند چگونه چشم بسته اند و چکمه ی ظلم به پا کرده اند و خون تو و
رفقایت را پایمال می کنند. لقمه نان از دهان کودکی یتیم که تو با تمام
مشغله هایت میان جاده دهی میدیدی و ساعتی با او به بازی می ایستادی و حرف
های کودکانه اش را طوری گوش می دادی گویی الحق که پدر اویی، بر می گیرند و
به کام کسانی می ریزند که…

چمران، این از همان هاست که در شالوده این وبلاگ عرض کردم  در این دفترچه چیزی می نویسم که «خون به دلم می کند» و نوشتن و فکر کردن به تو آرامم می کند و «خون از دلم
پاک…»

برسان سلام ما را به بنیِّ ناز زهرا…

یا حق

3 نظر در “چ مثل چمران…

  1. سلام
    خیلی زیبا و به جا بود افرین خصوص چمرانش
    خدایش رحمت کند که هنوز گرمای صدایش التیام دردهاست
    او که همچون مولایش علی بود و تمام خوشیهای زندگی در امریکا را رها و به اتاقکی در یتیم خانه اکتفا میکند تا ژس از سالها زندگی علی وار را به یادها بیاورد
    روحش شاد
    یا حسین


    ممنون از نظرتون! هر آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشبند… چمران یکی از بهترین های زندگی من است. سال قبل هم که در موردش نوشتم هنوز که می خوانمش بر دلم می نشیند….

  2. درود بر شما دوست عزیز
    مردان بزرگی که اینروزها فقدانشان بیش از پیش احساس میشود ، روحش قرین رحمت الهی
    شما دوست عزیز را هم به تارنگار خود دعوت میکنم ، خوشحال میشوم مرا از نظرات ارزشمند خود بهره مند سازید
    پیروز و پاینده باشید


    سلام
    حتماً سر می زنم آقا سپهر

  3. در امریکا با یک دختر دانشجوی سرخ‌پوست ازدواج کرده بود. اسم ایرانی هم برایش گذاشته بود؛ «پروانه». یک بار که مادر پروانه معنی اسم را پرسیده بود و چمران و دخترش برایش توضیح داده بودند، به چمران خیره‌خیره نگاه کرده و گفته بود که پروانه خودِ چمران است. ‌
    گفته بود که چمران را می‌بیند که دارد در آتش می‌سوزد.
    مادر پروانه، کاهن قبیله بود.

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *