خسته نشده ام…

خدایا خسته شده ام…

نه از نعمت های قشنگت، نه از مردم دوست داشتنی
ات، نه از سختی هایی که محبت و عشق خود را به من با آنها ثابت می کنی. نه از دنیا
و روزگارت که برخی از مردمانت هر روز جور و ناجور آن دو را مورد هجمه های کلامی
خود قرار می دهند… نه نــــه… از هیچ کدام از این ها خسته نشده ام…

خسته شده ام از خودم… از نفسم… از خودی که
برایت هیچ نبوده ام… نه اینکه تو مرا هیچ حساب نکردی که مرا انسان حساب کردی که
ام آفریدی… خودم برایت هیچ بودن را تجربه کرده ام… یعنی خدایا… شکر نعماتت،
چشم باز کردن و تفکر در عظمتت… همه و همه پیشکشم… سرکشی نفس نا فرمانم را
چگونه جواب گو باشم…

ای نفس

شاکی ام از تو، تو که مدعی عاشقی  هستی… و هیچت شبیه عشاق نیست… چه عشقی که
لحظه ای به فرمان محبوبت سر ننهاده ای؟ کو؟ کجاست آن همه ادعا؟ خسته شده ام از
دستت که شرمنده ام کردی… خجالت زده ام کردی… روز به روز مرا از او دورتر می
کنی او که مثلاً معشوق من است خود را به می رساند و دست بر شانه هایم می گذارد و
برم می گرداند و می گوید بنده ی من؟ از من خسته شده ای؟ سر به زیر می اندازم و می
گویم مولای نازنین من، به شوکتت قسم که از تو روگردان نشده ام جز از خجالت… باز
مرا در آغوش می گیرد و با چشمی پر از اشک به صورت مهربانش که تجلی می شود در زندگی
شیرینم نگاهی می اندازم و باز می گوید برو جلو که من پشتیبان تو ام… خسته نشو…
نه از نفست، نه از هیچ چیز دیگر که منِ الله خدای تو ام………..

سلول به سلول بدنم یک صدا فریاد می زنیم:

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دوستت دارم…

1 نظر در “خسته نشده ام…

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *