چرا غریبی میکنی؟



چندی پیش… حدوداً یک سال پیش… ]آنقدر زود گذشت که همان «چندی پیش» برایش بهتر است[، پسر دایی ام، مصطفی، که با من هم خوابگاهی بود به من گفت وقتی خالی کنم که می خواهد مرا جایی ببرد و توضیح بیشتر را به بعد موکول کرد. فردا شبش ماشین یکی از دوستانش را گرفت و با هم به راه افتادیم. در راه توضیحاتی برایم داد و قبل از رسیدن، کنار امامزاده صالح مقادیری لبوی داغ گرفت. 5 دقیقه بعد خود را جلوی در آسایشگاهی در نزدیکی های میدان تجریش دیدم. آسایشگاه محل آسایش (؟) چندی از جانبازان جنگ بود. اسم شخصی را میخواستیم ملاقات کنیم به نگهبانی گفته و راهی اتاق ایشان شدیم. وارد اتاق که شدیم سلامی کردیم. مصطفی مرا معرفی کرد و پس گلایه های جانباز از مصطفی که چرا کمتر به او سر میزند نشستیم. قبل از ما چند نفر از دوستان این زخم خورده ی جنگ آمده بودند و با او خوش و بش می کردند و شطرنج بازی میکردند و فوتبال تماشا میکرند از تلویزیونی که درست روبری تخت او بود. جانباز از گردن به پایین تقریبا فلج بود و به سختی می توانست دستش را تکان دهد.مصطفی پس از تدارک اسباب و لوازم خوردن لبو آن را تکه تکه کرده بین دوستان تقسیم کرد و خودش هم به جانباز عزیز کمک میکرد تا او هم بی نصیب نماند. همانطور که آنجا برایم سخت بود تا حرفی بزنم و سوالی بپرسم این جا نیز دشوار است از وضعیت این مرد عزیز چیزی بگویم. اما… اما… . راجع به پسرش به صورت رمزی با مصطفی صحبت هایی کرد و من هم در عوالم خودم به وضعیت جانباز ها و شهدای جنگ فکر میکردم و از خود سوال می پرسیدم و می پرسم آنکه رفت مقامش بالاتر است یا اینکه مانده و 20 سال در این آسایشگاه بی روح منتظر است و جز گفتن درد خود کاری دیگر از دستش ساخته نیست و خود را مایه زحمت این و آن میداند و شرمساری خود را پنهان میکند تا این و آن نرنجند… نمی دانم… نمی دانم چرا امروز صبح یکهو یاد این ماجرا افتادم. نمی دانم چرا یاد حرفهای مصطفی بعد از خداحافظی از جانباز افتادم که در راه خوابگاه برایم تعریف کرد از پسر او که با پدرش احساس غریبی میکند… حق مطلب اینست اینها را جایی برایت بگویم که اشک هایم را ببینی و من نیز ببینم اشک های تو و شاید شک های تو را… مصطفی میگفت با دوستانش تصمیم گرفتند او را از آسایشگاه بیرون آورند و پس از سالها و سالها او را در محیط شهر چرخی دهند و گرد و غبار سرد آسایشگاه را از روح جسمش بزدایند؛ میدانی چه میگفت مصطفی از قول او؟ می گفت چرا مردم اینگونه شده اند… چرا دختران و پسران مردم ایران اسلامی این گونه شده اند؟ پس آن جنگ چه شد؟ آثارش کجاست؟ فقط این جواب را گرفته بود که آثارش یا زیر خاکند و یا به صورت ترکش در بدن او و امثال او… حال فهمیده بود که چرا پسرش از او فاصله میگیرد…

* پی نوشت: احساس پسر جانباز مرا یاد یکی از صحنه های فیلم «بوی پیراهن یوسف» می اندازد، حتماً یادت آمد کجا!!
یا علی

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *