رجبیون…

سر از خاک بلند می کنی؛ اطرافت را می بینی که هر کسی در پی پناهگاه است و کسی را به کسی کاری نیست؛ یکی فریاد می زند يَـٰلَيْتَنِى ٱتَّخَذْتُ مَعَ ٱلرَّ‌سُولِ سَبِيلًا؛ و آن دیگری در کناری با چشمانی گریان و صورتی غبارآلود با حسرت زمزمه می کند و بریده بریده می گوید يَـٰوَيْلَتَىٰ لَيْتَنِى لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا… گروهی را می بینی که پشت دستشان را می گزند و گاهگاهی به اطراف می نگرند، انگار که می خواهند کسی نبیندشان؛ وَكَانَ يَوْمًا عَلَى ٱلْكَـٰفِرِ‌ينَ عَسِيراً…

و تو هنوز در نیمه های راه ایستادن! ترس تمام وجودت را گرفته است؛ هرچه تأمّل می کنی و اعمالت را زیر و رو می کنی تا چیزی برای عرضه پیدا کنی هیچ نمیابی… هیچ… زبانت در کام خشکیده است، دستانت به رعشه افتاده اند… پاهایت تاب ایستادن ندارند، و هنوز هیچ پیدا نکرده ای از اعمالت تا عصای دستت کنی و مایه دلگرمی ات! اشک در چشمانت جمع شده است؛ بغضی خشک و خاردار در گلویت محبوس شده و در  آن بیابان گرم و سوزان دودآلود که کسی را به کسی کاری نیست جمله ای در تاریک خانه دلت جرقه ای می زند. روشنش می کند کمی امید می دهد و بیشتر می شود. کم کم راه خود را پیدا می کند و روی زبان جاری می شود: یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ. بغضت می ترکد و اشکت می جوشد و به پهنای صورت جاری می شود. سوی چشمانت بیشتر می شود و گوشهایت شنواتر و ذهنت بازتر… از جایی نورانی این صدا طنین انداز می شود که:

rajabiun

از دیروز تا امروز

سلام

از دیروز تا امروز اتفاقات جالبی برای من و بانو رخ داده است. دیروز که رفته بودیم برای روز مادر و معلم یک کیف زنانه برای مادر بانو بخریم با کلی تقلا سر از ابتدای خیابان منوچهری در آورده و شروع به گز کردن آن کردیم! به وسط های خیابان که رسیدیم بیشتر دنبال مسجد می گشتیم تا کیف مورد پسندمان. نماز را در مسجد امام رضا (ع) خواندیم. بعد از نماز تازه به صرافت پیدا کردن کیف افتادیم و باید طوری زمان را تنظیم می کردیم تا … تا… ولمان کن سر جدَّت یعنی می خواهی ساعت به ساعتش را توضیح بدهی؟!! آنهم ساعت 12 شب؟؟

خیلی خوب؛ کمش می کنم:

توی باغ سپهسالار با آن قیمت هایی که به مخ آدمی فشار می آورد یک هو پا به ورودی یکی از این پاساژهای زیر زمینی گذاشتیم که 3چاهارتا کیف فروشی را در خود جای داده بود که توی یکی از این ها فروشنده با احترامی بی مثال از ما استقبال نمود و با احترام شروع به توضیح کیف هایش کرد و در مقابل مشکل پسندی ما اعصابش کشمشی نشد و حتی وقتی گفتیم می رویم یک گشت دیگر بزنیم و برگردیم با اخم و تَخم بدرقه مان نکرد! — گشتمان را که زدیم به بانو گفتم از یاروی اولی خوشم آمد و باید از همو خرید کنیم! رفتیم و این دفعه زبان به تحسین گشوده و به کم نظیر بودنش در بازار تهران اقرار کردم؛ جالب اینجا بود که کیفهایش همه زیبا با جنسهای خوب بودند و با قیمتی خیلی پایین نسبت به روی زمین! همین شد که جو ما را گرفت و یک کیف هم برای بانو گرفتیم… (جالب نبود؟ برای خودم که هم جالب بود هم شیرین! اما اگر برای شما نبود بعدی را بخوانید)

قبل از اینکه به منوچهری برویم توی متر و یکی از ایستگاههایش دربها باز بود و قطار قصد حرکت نداشت؛ به بانو گفتم کاش می شد یک دادی زد و معترض شد که «آهای راننده! نمی خواهی حرکت کنی؟» که دیدم زیر یکی از این Talkback Panel ها ایستاده ایم؛ درپوش تلقی آن را پایین کشیدم و به بانو گفتم با فشار این دکمه سرخ می شود با راننده حرف زد اما استفاده بی مورد پیگرد دارد! بانوی ما هم نه برداشت و گذاشت و با گفتن «ئه، چه جالب!» انگشت اشاره اش را روی دکمه گذاشت و فشار داد! چراغ بالای آن شروع به چشمک زدن کرد و من هم توی دلم گفتم ای داد بیداد که مورد پیگرد واقع شدم؛ که یکی از پشت آن سوراخ ها گفت بله بفرمایید! من هم بادی در غبغب انداخته و مفتخر از اینکه برای اولین بار دارم از این شئ عجیب استفاده می کنم بلند (طوری که مردم اطراف شنیدند) گفتم: «آقا نمی خوای حرکت کنی؟» و او انگار که می خواست خودش را خالی کند گفت: «به ما اجازه بدن حرکت هم می کنیم»! حالبش این بود که بدون پیگرد قانونی با این وسیله صحبت کردم و حالا که دارم بیشتر فکر می کنم می بینم آنکه پیگرد قانونی دارد آن دسته ایست که اگر در جهت عقربه های ساعت چرخانده شود درب قطار را می توان در موارد اضطراری باز نمود! (این یکی چه؟ جالب بود؟؟؟)

امروز ظهر ناهار را به این علت که بانو امتحان دارند و مشغول درس خواندن بودند و بعدش هم می خواستیم برویم نمایشگاه من درست کردم شد این:

پس از آن به نمایشگاه رفته و با دیدن چند دقیقه ای دوستان از یکی از آنها جدا شده و با دیگری که البته مجرد هم هست راهی نشر نیستان شدیم! جاییکه 5-6 جلد کتاب گرفتیم. آنجا خانمی را دیدم که بسیار برایم آشنا بود؛ شصتم خبردار شد که ایشان یکی از وبلاگ نویسانی است که با همسرشان وبلاگ می نویسند. البته نیمچه شکی هم داشتم که با پرسیدن «آیا ایشان وبلاگ نویس نیستند؟» از کسی که داشتم از او برای کتاب هایم راهنمایی می گرفتم به یقیق مبدل شد. ایشان گفت «نمی دانم، اما نویسنده است؛ خانم سارا عرفانی» من هم با یک حس شعف که یکی از مجازهایم حقیقی شده است سراغ از همسرشان و دختر کوچولویشان، مطهره گرفتم که فهمیدم همین یک ساعت پیش توی غرفه نیستان بوده اند. ما هم یکی از کتاب هایشان را خریدیم و به پیشنهاد دوستم به بانو دادdم تا برود از خانم عرفانی امضاء بگیرد و ایشان با خوشخالی امضاء کردند. لازم به ذکر است نیستان همان ناشری است که اکثر کتاب هایش توی پاتوق کتاب پیدا می شود و از جنس خدا از اولین وبلاگهایی است که با آن آشنا شدم و کما بیش می خوانمش همانکه قلم مجازی خانم سارا عرفانی و همسرشان سالهاست که به تنش می خورد. (بی انصافی است اگر بگویید جالب نبود)

پس از آن هنگام عزم به در خروجی مصلی و بعد از خداحافظی با دوست خوبم محمد، توی راه با سالن کودک و نوجوان رو برو شدیم که جلوی ورودی آن یک سکو گذاشته بودند که مال شبکه 5 بود! و دیدیم که آقای بهمن هاشمی (شبکه دو شبکه تو) دارد داد و بیداد می کند و به اجرای برنامه مشغول است و بعضاٌ جهت تشویق دوتا از انگشت هایش را توی دهانش می برد و سوت هم می زند! جوک هم می گوید و خودش هم آنقدر قشنگ می خندد که آدمی هم به خندیدن واداشته می شود! (جالب…)

در پناه حق