آرزو

سلام

یکی از آرزوهای زندگی من بدست آوردن شهامت و مهارت امر به معروف و نهی از منکر است. نمی دانم تا بحال از برخی از رفتارهای آزاردهنده اغلب مردم به تنگ آمده اید یا نه؛ اما هرگاه کفرم در می آید تنها چیزی که به عنوان اولین عامل این گونه از رفتارها به ذهنم می رسد خاموش شدن چراغ امر به معروف و نهی از منکر در جامعه است. مثلاً همین یکی دو روز پیش بود که وقتی سوار تاکسی بودم و راه بازگشت به خانه را طی می کردم راننده محترم انگاری سگ بدنبالش گذاشته باشد از هیچ لایی کشیدنی دریغ نمی کرد آنهم در یک خیابان شلوغ و بنای غرغر گذاشته بود که چرا مردم بد رانندگی می کنند؛ یکی دو ماشین بودند که می خواستند دور بزنند و به ناچار راه دیگر ماشین ها را بند می آوردند. این راننده ما هم فحش می داد که «فلان فلان شده با این رانندگی شان، برو کنار دیگر اَاه» و بعد خودش توی لاین مخالف رانندگی میکرد و اووووووه چکارها که نمی کرد. من هم هی داشتم تو سر و کله نفسم می زدم تا قانعش کنم به تذکر دادن به این راننده، اما نشد که نشد. وقتی پیاده شدم تا خود خانه داشتم خودم را می زدم.
از این موارد زیاد است؛ فردا که از خانه بیرون می زنید کمی ریزبین باشید تا ببینید چقدر از حقوق الناس به خاطر همین بی تفاوتی ها و مردن روح این 2 فرع از دینمان ضایع می شود و دودش توی چشم همین مردم می رود. فرض کنید تمامی ما روحیه تذکر دادن به موقع را داشتیم؛ آنگاه هرکسی در کنار خود حضور یک شخصی را حس می کرد که او را به کارهای خوب تشویق می کرد و از انجام امور منفی نهی. در نتیجه وقتی آدمی ببیند که بقیه نسبت به اعمال او احساس مسئولیت می کنند خود او هم چنین حسی خواهد داشت و لااقل برای آبروی خودش هم که باشد سعی می کند هنجار و غیرهنجار را رعایت کند. اما وقتی فقط سرمان توی لاک خودمان باشد و مکرر بگوییم «ولم کن، به من چه!» یا «مگر مجبورم اعصاب خودم را خرد کنم» یا «به جهنم، من چه کاره ام؛ من که دارم می رسم…» نتیجه همینی می شود که روز به روز بیش از پیش شاهد آن هستیم.

یا حق

پاتوق کتاب

سلام

اولین باری که رفتم آنجا بر می گردد به 10 روز قبل از جشن عروسی مان. دنبال یک کتاب بودم تا به جای کارت عروسی در پاکت قرار دهم؛ دعوتنامه اش را هم خودم نوشتم و چسباندم صفحه آخرش. بحثم کارت عروسی نیست که اگر شد یک بار گپی درباره اش خواهم زد. آنجا را دوست خوبم به من معرفی کرد. وقتی رفتم پنجشنبه روزی ساعت 2 بود و درب پاتوق کتاب نیمه باز. اجازه گرفتم که وارد شوم؛ اما مسولینش گفتند که مشغول مرتب کردن کتاب ها هستند و تا شنبه فروش ندارند! من هم درآمدم و گفتم که قصد خرید ندارم و یک دور کوتاه می زنم و می روم! نگاه های سوال ناکی به یکدیگر کردند و یکی شان «باشد»ی گفت و اذن دخول داد. کف فروشگاه کتاب ها پهن بود و من از لابلای آن ها راه خود را می یافتم و دنبال شکار خودم می گشتم. محیطی نه چندان بزرگ که آدمی احساس دوستی می کند با کتاب ها. دلت می خواهد تک تکشان را بخوانی.
دیروز هم یکبار دیگر همراه با بانو راهی آنجا شدیم. ایندفعه یک چیز جالب دیدم که احتمالاً بار قبل به آن توجهی نکرده بودم. 2تا میز کوچک 2نفره که 2تا صندلی دو طرف آن نشسته بودند. هر کتابی را که برمی داری می توانی پشت این دو تا میز «پرو» کنی و اگر دیدی که به سلیقه ات نمی آید سر جایش بگذاری. همین فضا مرا مجبور به خرید 2تا کتاب کرد.
تازه، یک کتاب بود که مجموعه پوسترهای یک طراح بود؛ نظرم را به خودش جلب کرد. برش داشتم و برگ زدم و وقتی می خواستم سرجایش قراردهم از بالای قفسه یک کتاب همراه با یک گلدان کوچک سقوط کردند و فضای آرام آنجا را برای لحظاتی بهم زدند؛ و من در حالی که سرخ و زرد می شدم همراه با با یکی از فروشنده ها آنها را همان بالا جا دادیم و من و بانو به سرعت از صحنه دور شدیم.
خلاصه اوقات خوشی را آنجا سپری کردیم. وقت کردید سری بزنید. آدرسش هم این است: نبش شمال شرق چهار راه کالج.

توضیح مختصر در مورد پاتوق کتاب