حالنامه

سلام

قیدار


قیدار دارد به پایان کارش می رسد. فک کنم 50 صفحه دیگر دارد تا تمام شود. در داستان نکات زیادی است که با یک بار خواندنش خیلی هاش را نمی گیری. اما از حق نباید گذشت که داستان آموزه های فراوانی برای فراگیری دارد. اما نقاط ضعفی هم دارد که اگر دوباره بخوانی اش یا می فهمی که ضعف نبوده یا اینکه ضعیف تر نمود می کند. فقط جهت مزاح عرض می کنم که شاه توت حتی در هوای تهران نیز اواخر تابسان روی درخت نمی ماند؛ خیلی هنر کند اواخر تیر چندتایی به درخت می ماند که آن هم اگر به درخت تکیه دهی نمی ریزد. (از اثرات داشتن شاه توت در باغچه)

تا اینجای داستان حس می کنم زمان بندی داستان کمی دچار اشکال است، یک نمونه اش را هم در بالا عرض کردم. بگذریم…

زلزله


اخبار را از همان روز های اول می خواندم. خیلی سختت است ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد. یک عکس دیدم که آتش دلم را گر زد. زنی زیر آوار در آغوش همسرش محکم از ترس… دردناک بود. خدا صبر دهد آنان را که ماندند و اجر دهد و بخشش آنان را که رفتند.

رمضان


ما در جویبار زمان در جریانیم. سالی یک بار خدای ارحم الراحمین فی-لتری به نام رمضان سر راهمان می گذارد که ناخالصی هایمان را (اگر به آنها چنگ نزده باشیم) از ما می زداید. این فیل-تر نه تنها بدی می زداید که تا بخواهی خوبی می افزاید؛ فقط باید اهلش باشی و بگیری و نگاهداری کنی. فقط یک چیزی برایم خیلی عجیب بود و آن اینکه سرعت گذر از رمضان امسال خیلی زیاد بود. عجیب و غریب بود. ولی به غایت زیبا بود. آرامش داشت. هیچ گاه یادم نمی رود شب های قدرش را… نوزدهمش را در خانه بودیم و با بانو جوشن کبیر گوش دادیم و زمزمه کردیم. مناجات حضرت مولا علی (ع) خواندیم و قرآن به سر گرفیم. فراموش نمی کنم بیست و یکم-ش را با حسن آقا و بانو رفتیم قم. رفتیم جوشن کبیر و ابوحمزه خواندیم. یادم نمی رود که برای زدودن خواب عزم وضو کردیم و با حسن آقا سر از مدرسه فیضیه در آوردیم و کف حیاطش زیراندازی انداختیم و قرآن را همراه با حرم حضرت فاطمه معصومه (س) به سر گرفتیم. پس از آن اسباب سحری مهیا کرده و در صحن جدید به نیش کشیدیم. از خاطرم نمی رود شب بیست و سوم را که باز با حسن آقا و بانو و این بار جعفر آقا رفتیم شاه عبدالعظیم حسنی (ع). همانجا که قبل از مراسم قرآن به سر هر سه نفرمان توی چرت بودیم. قرآن را به سر گرفتیم و رفتیم به سمت خروجی. هنوز گوشنوازی می کند فریاد هزاران مرد و زنی که همزمان و همراه خدای خود را با صفت «ارحم الرحمین»ش صدا می زدند و لرزه بر در و دیوار حرم می انداختند و دل سنگ را هم می شکستند. چقدر زیبا بود. و چقدر زیبا تر شد وقتی جعفرآقا با غذایی عربی به نام Tabsih از ما پذیرایی کرد (خیلی خوشمزه بود).

ولی ای رمضان کریم، دلم برایت تنگ می شود، برای سحرهایت، برای جلوه ات از مهر خدا، برای شب های قدرت… و نکند که آخرین ماه رمضان عمرمان باشد.

یا علی…

پ ن: املای Tabsih را بلد نیستم.

برچسب‌ها: قیدار, زمضان, زلزله, سحری, Tabsih

رمضان الکریم

سلام

هفتم همین برج اینترت خانگی مان وصل شد. سرعتش هم خوب است. دلم برای کلوخ تنگ شده بود ولی نمی توانستم بنویسم. از یک طرف مشغله کاری و از طرف دیگر مشغله زندگی. فقط حسرت مناسبت هایی را می خورم که باید برایشان می نوشتم و ننوشتم. یکیش سالروز شهادت شهدواره شهید چمران بود. شهادت مادر خوبی ها و شهادت سید و سالار شهیدان (ع) از دیگر روز هایی بودند که ندامت ننوشتنشان بر دلم سنگینی می کند. حس می کنم اگر اعتقاداتم را از تیر قلم بر صفحه ای -چه اینجا چه کاغذهایم- جاری نکنم یک وظیفه ای را انجام نداده ام. دچار یک جور کمبود گمنام می شوم. به خاطر همین از روز اول ماه مبارک دنبال نیم ساعت خلوت میگشتم تا که حال را یافتم.

12 روز از ماه زیبای رمضان گذشت. دلم می گیرد از این گذشتن. مهربانی خدا را حتی با آمدن ماه این میشود صحه گذاشت. همه مهمانی ها را باید بروی (شاید هم نروی) اما این مهمانی خودش می آید. یعنی چه بخواهی چه نخواهی وارد این مهمانی عظیم می شوی. این یعنی خــــدا ارحم الراحمین است. یعنی بدون اینکه بخواهی از جایت تکان بخوری وارد محیطی از جنس زمان میشوی که خوابت هم می شود حسنات که یُذهبنّ السّیئات. همین یک نشانه کافی است بر محبت او…


یکی از مسائلی که این چند روز ذهنم را به خود مشغول کرده است فهماندن چیزهای بزرگ است به ذهن های کودکانه. این ذهن کودکانه حتماً نباید کودکان را تداعی کند. آدم های گنده هم میتوانند از داشتن آن رنج ببرند بدون آنکه خود بدانند. اینکه میگویم گنده به خاطر این است که نمیخواهم بگویم بزرگ.

خانه ای که اکنون در آن ساکنیم کنار بک مسجد است. مسجد افطاری می دهد. از میان مردمی که می آیند برای اقامه نماز حدود 20 بسربچه هم می آیند برای سر و صدا. از میان این 20 بچه 3 تایشان توی صف نماز می ایستند و نماز می خوانند. الباقی داد و بیداد می کنند تا پایان سفره افطاری. این چند روز دارم به این فکر می کنم که چجوری می شود نماز را برای اینها معرفی کرد یا لااقل احترام به نماز دیگران را. اگر نمی دیدم آن چند بچه ای که می آیند و با آداب خاص فریضه نماز را به جا می آورند، حتماً با خود می گفتم بچه اند دیگر و باید سر و صدا کنند و در این سن نمی شود بهشان نماز و احترام به آن را فهماند. اما وقتی نماز چند کودک دیگر می شود مثال نقض، پس باید راهی برای هدایت بقیه هم باشد. امشب بانو می گفت چندین زن هستند که در قسمت خواهران در صفی می نشینند و به دیوار تکیه می زنند و منتظر اتمام نماز و پهن شدن سفره افطاری می شوند. حتی می گفت آنها هم که در نمازند صف ها را کوتاه و بریده تشکیل میدهند تا تعداد صفوف زیاد شود و به تبع آن به محل سفره نزدیک شوند و با سلام آخر نماز با برگرداندن خود، سر سفره باشند. وقتی بانو اینها را می گفت فهمیدم وقتی مادر بچه ای این باشد خوب تکلیف بچه نیز معلوم است و از آن پس به این فکر افتادم چگونه می شود ذهن های کودکانه آدم های گنده را آموزش داد…