اعتقاد…

سلام

این را امروز علی برایم میل کرده بود. واقعاً زیبا بود و تامل برانگیز. و اینکه یک عمل و فقط یک عمل آدمی چقدر می تواند بر هدایت دیگران تاثیر داشته باشد. یعنی اگر همه کارهای ما درست حسابی باشد شاید با یک عمل نابجا باعث گمراهی دیگری شویم. این عمل می تواند یک کلمه حرف باشد، یک قدم نادرست باشد، ظاهر آدمی باشد یا هر چیزی که فکرش را بکنیم! بخوانید و تفکر کنید.

منتظرم

نمی دانم تا بحال با چشمانی پر از خواب زل زده ای به صفحه مانیتور و منتطر
مانده ای تا یک فایل 500 کیلوبایتی به یک ایمیل attach شود آن هم با
اینترنت دیزلی dial up یا نه؟ مخصوصاً اگر این خواب ته مانده خواب نیمه
کاره ی شب گذشته در یک اتوبوس [باز هم دیزلی] باشد که فرمانش هم دچار دستان
رانندگانی بوده از جامعه محترم (؟) ِ بنی هندل که اخلاقشان هم دیزلی تر بوده است!

هفته ماضی که رفته بودم تهران می خواستم راجع به این مسافرت های خود بنویسم
اما چشمتان روز و شب بد نبیند که از هفته مذکور تا همین پریروز یک حالت
عجیب و نامانوس به نام لولیدگی(!) به من دست داده بود. این حالت یک تیره
غریب و نایاب از درگیری های فکری است که آدم دوست دارد لوله شود؛ مثل قالی
که لوله اش می کنند. یعنی از سر شروع به لوله شدن کند و با انگشتان پا ختم ش
کند! خدا نصیب هیچ کس نکند. همینکه از این لولیدگی فارغ شده و دیگر میلی
به لوله شدن نداشتم دیشب در آن اتوبوس کذا جبراً از ناحیه کمر لوله شدم و
13 ساعت در همین وضع به سر بردم… ولش کن این ها را. حرف دلم را بشنو

————————-

دستم را گذاشته بودم زیر سرم و در دست دیگر خود تلفن همراه را روی شکمم نگه
داشته بودم و داشتم فولدر مورد علاقه خود را که از وجودش فقط خودم آگاهم و
خدای ناز خودم، گوش می دادم. همان فولدری که آهنگ هایش را به عنوان هدیه
ای ناقابل دانه دانه گذاشته ام برای تو… تویی که هنوز نمی دانم که هستی!
ولی می دانم که، هستی! گوش میدادم و یک چهره نورانی از تو با چادری سفید و
با لبی پر از شکوفه های لبخند در ذهنم تصویر می کردم و اشک هایم را پاک می
کردم. ملودی ها را که یکی پس دیگری گوش می دادم چهره را نورانی تر می
دیدم… می دیدم زیر دریچه ای از آسمان پر از نور  ایستاده ای…

چهره ات فقط نور بود…

دستت را به سمت من آوردی و دعوتم کردی به آسمان… آرزوی من هم همین بود که از آسمان باشی و مرا به آسمان ببری…

دوست دارم در وجودت عشق خدا، عشق علی، عشق فاطمه (س)،…

عشق حسین، عشق حسین عشق حسین

ریشه دوانده باشد

و

اگر همسفر زندگی من عاشق حسین بن علی (ع) نباشد من میمیرم…

میمیرم اگر از چادر مادرم فاطمه زهرا (س) به رویه ای اکتفا کرده باشد…

نه نه تو این گونه نیستی

تو از آسمانی

تو ز نو سر ریزی

بیا و مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر نور ها و شورها

…………………………………….

در انتظارم…