لاله ای در میان کلوخ زار…

روی در و دیوار دانشکده زده بودند:
ثبت نام کردم و پس فردایش راهی شدم. خوشحالی توام با دلهره سراسر وجودم را گرفته بود. نیمه های راه فیلمی از تلویزیون اتوبوس شروع کرد به نشان دادن تصاویری از شهدا و خانواده هایشان. می دیدم و به حرف هایشان گوش میدادم و آنچه بسم الله بغض مرا خواند آهنگ زمینه آن بود که اگر دوست داشتی میتوانی گوش کنی. دیگر داشتیم نزدیک میشدیم. هوا هم بغضش گرفته بود؛ چهره را با نقاب خاکستر های نم ناک پوشانده بود. همه چیز دست به دست هم داد تا بغض من بترکد و چون نمیخواستم اشکم را کسی ببیند رفتم کنار در جلوی اتوبوس پا در رکاب در کرده ایستاده به دشت غم انگیز دهلاویه مینگریستم و میگریستم. عجب جایی بود آنجا… غربتش داشت دیوانه ام میکرد. گریه کردن خالی ام نمیکرد و دوست داشتم فریاد بزنم…
رسیدیم به آنجا که انسانی کامل را از زمین و زمینیان گرفته بودند. آرام قدم بر میداشتم؛ سر و صدای رزمندگان که منتظر معلمشان بودند و بعضی در بهت شهادت «رستمی» میگرستند هنوز به گوش میرسید. عراقی ها کمی آن طرف تر داشتند با اسلحه شان تیر و خمپاره رها می کردند. از پله های عمارت بالا میرفتم و بغض گلویم که فرو نشسته بود باز قد علم کرد. صدای ملکوتی بچه ها در اصوات پست توپ و تانک صدامیان گم شده بود. روی سکو بودم. کنار لبه آن. آسمان با نفسش دشت غربت را نوازش میداد. حال دیگر دکتر را از دور میدیدم که داشت می آمد تا «مقدم پور» را معرفی کند. در راه با آیت الله اشراقی و تیمسار فلاحی وداع کرده بود. دکتر که آمد فرشی از بهشت به وسعت دهلاویه زیر پایش پهن کردند. دکتر آمد؛ راست ایستاد روی خاکریز تا منطقه را برای «مقدم پور» تدریس کند. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره آمد طرفشان. اولی پانزده متری. دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند.. ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی، صورت مقدم پور و پشت دکتر. بغض آسمان ترکید. صورتم خیس شد. همراه شدم با آسمان. مخفیانه اشک میریختم… که کسی صدا زد: بچه ها… بچه ها… نماز جماعت…
روز وصل دوستداران یاد باد              یاد باد آن روزگاران یاد باد
   مبتلا گشتم در این بند و بلا               کوشش آن حق گزاران یاد باد
یاد و خاطره اش گرامی.

دیدگاه خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *