صبحانه…

امروز بعد از عمری ترک عادت کرده و با وجودی که دیشب 2 و نیم ساعت از نیمه گذشته سر به بالین نهاده بودم بعد از نماز نیمداری که قضا و ادایش معلوم نبود نخفتم و کام به شوری پنیر و شیرینی چای آشنا کرده و موجبات تعجب دستگاه گوارشی را فراهم نمودم! البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که اکثر ادله عقلی و شرعی و عرفی بر این قول به اجماع رسیده اند که چون بنده 3 روز به صورت بسی شگفت انگیز توفیق تعطیلی یافته ام  این صبحانه و این صبح جشنی و سروری بود بر این خوشی اجباری 3 روزه! خدایشان بیامرزد که آمدند و حوزه امتحانی کارشناسی ارشد را در دانشکده ما عَلَم کردند و ما را از رفتن به درون آن زیرزمینی منع کرده و تهدید فرمودند آنکه بیاید حسابش با میرغضب های سنجشی و چه بسا حکومتی است؛ خلاصه ما را صبحانه خور کردند؛ همان صبحانه که شعرا در وصفش نظم ها سروده اند و مرادان توصیه ها کرده اند و مریدان خرقه ها دریده اند و دیوار ها ویران نموده اند:

فی المثل:
از میان دل و معده، تو چو سر برکردند
جان ز صبحانه نهی تو به میان نستیزی
چو به خوردن تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی (شایدم بستیزی)
یا:
جان به صبحانه کنم صرف گر آن دانه دُر (منظورش پنیر است)
صدف سینه یاسین بود آرامگهش

یا دیگری در جای دگر چه زیبا گفته:
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین صبحانه گردم گنج پرداز

و شاه بیت این همه شاعری شد این یک بیت که می گوید:

ای صاحب کرامت صبحانه سلامت
روزی تفقدی کن یاسین بی‌نوا را

فی الحال یک حکایت هم کنم حسن ختام این پست و بروم دنبال کار و زندگی ام که هر چه صبح زده  بودم  پرید:
شیخی بود صاحب کمال و دانایی و از هر حیث کامل و به امور خود عامل! او را مریدانی بود اهل مراقبت و مکاشفت و گهگاهی اهل مخاصمت و  مجادلت. روزی مریدان شیخ را بگرفتند و با ضرب و شتم شاکیانه و عارفانه او را زدندی و پندی دگر از او بستاندندی؛ شیخ سر به آسمان بگرفت و دعایی کرد از برای این مریدان نفهم و جاهل و پندی داد آنها تا گر بشوند فاعل شاید سلام و درستی شود حاصل؛ ایشان را بگفت:
 همچو پادشاهان صبحانه را کوفت کنید و  به مثال یک شاهزاده ناهار و چون یک گدا شام را زهرمار.
مریدان چو بشنیدند این حرف گران عنان ز کف بدادند همچو خران! خرقه ای که هزاران بار وصله کرده بودند همی دریدند و دیوار بریختند و گور بکندند و شیخ بیچاره را در خاک کردند تا عبرتی شود برای دیگر شیخ ها که دیگر پندهای آنچنانی ندهند تا مریدان مجبور همی شوند که در این بساط بی بنزینی خرقه گرانمایه بدرند و روزی هزار بار وصله پینه کنند!

برویم دنبال کارمان که ظهر شد و اگر بنشینم همینقدر هم می خواهم برای ناهار پرچانگی کنم…

یا حق…

فاصله

دیروز وقتی توی آزمایشگاه داشتم با تیر و تخته های تزم ور می رفتم و به مشکلات لاینحلش می اندیشدم و فحش را کشیده بودم به زیر و بالای خودم، رفتم در فکری و لحظاتی در آن غوطه ور شدم. اصلاً بگذار برای تو هم بگویم شاید تو هم به فکر فرو رفته و خود را با آن آزمودی.

چندی پیش با شخصی صحبت می کردم که به مشکلی در زندگی خود خورده و حل آن مشکل تقریباً برایش غیر ممکن است مگر اینکه معجزه ای شود و نظری خاص به او شود و او بر این مشکل فائق آید و از عذاب آن فارغ شود. در حین صحبت با او فهمیدم که نمازش را ترک کرده و دیگر سر به مهر سجده نمی ساید. دلیلش را که جویا شدم گفت با خدا به هم زده است و ترک نماز را نماد قهر با او شمرده و شاکی از اینکه چرا با او چنین کرده است و اینک درد و رنج بر او غالب شده است. قدری سکوت کردم و سپس از او چندین سوال پرسیدم:
          وقتی در خوشی می غلطیدی و کیفور بودی نمازت دوبل شده بود که اینک کنارش نهاده ای؟
          وقتی به فلان توفیق دست یافتی سرت را بالا کردی و بگویی «خدایا شکر» که اکنون قطع نامه قهر صادر کرده ای؟
          آیا سعی کردی جلوی این مشکلت را بگیری تا اکنون نخواهی تمام کوزه های تقصیرات را سر خدا بشکنی؟
او نیز سکوت کرد و در  آخر گفت نمازش را از سر خواهد گرفت.
من نیز وقتی به فکر این قضیه افتادم و آن را با سخن مولایم علی (ع) که می فرماید:

از آنان مباش که:

چون عافيت می يابد به خود می بالد وچون گرفتار شود، نوميد می گردد،
گر رنجی به او رسد، از اعتقادات خود فاصله می گیرد،

کنار هم گذاشتم و دیدم الحق و والانصاف که من هم کمی به خاطر این مشکلات تزم که دیگر اعصاب برایم نگذاشته است از اعتقادات خود دور شده ام و باید فکری کنم؛
لختی تفکر؛
یا حق

یک شعر

سلام!
چند وقتی است شروع به نوشتن میکنم، اما اواسط نوشتن بیخیال می شوم و نصفه کاره آنرا در گوشه ای از این صندوقچه مجازی مهر و موم کرده و معلوم نیست کی دوباره سراغی از آن بگیرم و نوشتنش از سر! اما بگذار تا بیخیال نشدم این شعر را که فریدون مشیری زحمت آن را برایت کشیده بنویسم: