سلام
قیدار
تا اینجای داستان حس می کنم زمان بندی داستان کمی دچار اشکال است، یک نمونه اش را هم در بالا عرض کردم. بگذریم…
زلزله
اخبار را از همان روز های اول می خواندم. خیلی سختت است ببینی و کاری از دستت ساخته نباشد. یک عکس دیدم که آتش دلم را گر زد. زنی زیر آوار در آغوش همسرش محکم از ترس… دردناک بود. خدا صبر دهد آنان را که ماندند و اجر دهد و بخشش آنان را که رفتند.
رمضان
ما در جویبار زمان در جریانیم. سالی یک بار خدای ارحم الراحمین فی-لتری به نام رمضان سر راهمان می گذارد که ناخالصی هایمان را (اگر به آنها چنگ نزده باشیم) از ما می زداید. این فیل-تر نه تنها بدی می زداید که تا بخواهی خوبی می افزاید؛ فقط باید اهلش باشی و بگیری و نگاهداری کنی. فقط یک چیزی برایم خیلی عجیب بود و آن اینکه سرعت گذر از رمضان امسال خیلی زیاد بود. عجیب و غریب بود. ولی به غایت زیبا بود. آرامش داشت. هیچ گاه یادم نمی رود شب های قدرش را… نوزدهمش را در خانه بودیم و با بانو جوشن کبیر گوش دادیم و زمزمه کردیم. مناجات حضرت مولا علی (ع) خواندیم و قرآن به سر گرفیم. فراموش نمی کنم بیست و یکم-ش را با حسن آقا و بانو رفتیم قم. رفتیم جوشن کبیر و ابوحمزه خواندیم. یادم نمی رود که برای زدودن خواب عزم وضو کردیم و با حسن آقا سر از مدرسه فیضیه در آوردیم و کف حیاطش زیراندازی انداختیم و قرآن را همراه با حرم حضرت فاطمه معصومه (س) به سر گرفتیم. پس از آن اسباب سحری مهیا کرده و در صحن جدید به نیش کشیدیم. از خاطرم نمی رود شب بیست و سوم را که باز با حسن آقا و بانو و این بار جعفر آقا رفتیم شاه عبدالعظیم حسنی (ع). همانجا که قبل از مراسم قرآن به سر هر سه نفرمان توی چرت بودیم. قرآن را به سر گرفتیم و رفتیم به سمت خروجی. هنوز گوشنوازی می کند فریاد هزاران مرد و زنی که همزمان و همراه خدای خود را با صفت «ارحم الرحمین»ش صدا می زدند و لرزه بر در و دیوار حرم می انداختند و دل سنگ را هم می شکستند. چقدر زیبا بود. و چقدر زیبا تر شد وقتی جعفرآقا با غذایی عربی به نام Tabsih از ما پذیرایی کرد (خیلی خوشمزه بود).
ولی ای رمضان کریم، دلم برایت تنگ می شود، برای سحرهایت، برای جلوه ات از مهر خدا، برای شب های قدرت… و نکند که آخرین ماه رمضان عمرمان باشد.
یا علی…
پ ن: املای Tabsih را بلد نیستم.